.فصل 1. شيوه حكومت و سازمان سياسي و اداري
اشاره
ص: 11
شيوه حكومت و سازمان سياسي و اداري ايران بعد از اسلام
طرز اداره ممالك تابع خلافت
پس از آنكه، حوزه قدرت مسلمين وسعت گرفت، حكامي از طرف خليفه، يا واليان بصره و كوفه، به ايران و ماوراءالنهر ميآمدند كه علاوه بر اداره قلمرو فرمانروائي خود مأمور سركوبي مخالفين و قيامكنندگان، و جهاد با كفار بلاد مجاور نيز بودند. در اين دوره از وجود ملل غير عرب، براي اداره كشورهاي اسلامي استفاده نميكردند. و چون مأموران عرب در قلمرو خود پشتيبان و تكيهگاهي نداشتند، ناچار جمع كثيري از قبايل عرب را با خود به ممالك همجوار ميبردند تا با كوچاندن آنها، ضمن اشاعه اسلام، آداب عربي را در شرق منتشر سازند.
اعراب پس از نفوذ در ممالك متمدن همجوار، ضمن تبليغ آئين اسلام به جاي آنكه آداب و رسوم خود را در بين ملل غير عرب منتشر سازند، به سرعت تحت تأثير تمدن و فرهنگ كهنسال ايران و روم و كلده و مصر قرارگرفتند. در دوره بني عباس برخلاف عصر امويان، حكام، مستقيما از دار الخلافه مأمور ميشدند و اكثر فرمانروايان، ايراني بودند. چنانكه ابو مسلم مدتها در عهد سفاح و منصور، و فضل برمكي، در دوره خلافت هارون و طاهر ذو اليمينين و حسن بن سهل سرخي در دوره مأمون بر تمام يا بر قسمت مهمي از ايران حكومت ميكردند. چون اين حكام ايراني بودند، ايرانيان را دور خود جمع كردند و مشاغل گوناگون كشوري و اداري را به آنان سپردند و مانند مرزبانان عهد ساساني دربار و تشكيلاتي نظير عهد ساسانيان بوجود آوردند.
خلفاي عباسي نيز از سيره و روش آنان پيروي كردند و ديري نگذشت كه غير از زنان عرب و مذهب اسلام، همه چيز از آداب و رسوم زندگي و سازمان لشكري و كشوري رنگ ايراني به خود گرفت.
حاجب و دربان: پس از ظهور جنبش اسلامي، از تاريخي كه پيشواي اسلام رسالت تاريخي خود را اعلام نمود تا حدود سي سال، عالم اسلام از دموكراسي نسبي برخوردار بود.
هركس ميتوانست، بدون هيچ مانع و حاجبي با پيشواي اسلام و خلفاي راشدين سخن گويد و اعمال نيك آنان را تأييد و كارهاي ناصواب ايشان را با صراحت تمام و بدون بيم و هراس مورد
ص: 12
انتقاد قرار دهد. در طي اين مدت كليه زمامداران (غير از عثمان) تا آنجا كه ميتوانستند و فهم سياسي آنها اجازه ميداد، اصول عدالت و مساوات اسلامي را محترم ميشمردند و خود به حصه ناچيزي از بيت المال قناعت ميكردند.
چنانكه ديديم از دوره خلافت عمر به بعد، در اثر بسط حوزه قدرت مسلمين و آميزش اعراب با ملل متنعم و متمدن آن زمان، بنيان صفا و صميميت صدر اسلام متزلزل گرديد و گرايش اعراب به اشرافيت آغاز شد. اين تمايل و انحراف از اصول اوليه اسلامي، پس از خلافت حضرت امير همچنان باقي بود و مساعي و كوششهاي آن مرد مبارز در راه اعاده اوضاع پيشين به ثمر نرسيد. پس از قتل حضرت علي و روي كار آمدن بني اميه، يكباره جبهه ارتجاعي پيروزي كامل يافت و زمام كارها به دست خلفاي بني اميه و بني عباس افتاد و به شرحي كه در جلد دوم گفتيم خلافت را به پادشاهي مبدل كردند.
به اين ترتيب فقط در صدر اسلام، هركس با خليفه كاري داشت مستقيما به او رجوع ميكرد و راندن ارباب حاجب از محضر خليفه، عملي ناپسند بود. ولي پس از سپري شدن دوران خلفاي راشدين، بني اميه براي آنكه به سرنوشت عمر، عثمان و علي (ع) دچار نشوند و به دست دشمنان، از بين نروند، به روش آزادمنشانه خلفاي راشدين پايان دادند، و كسي را به نام حاجب براي مراقبت خود برگزيدند، اين شخص، از مراجعه مستقيم مردم به خليفه جلوگيري ميكرد و جز به اشخاص معين و كساني كه خليفه يا وزير صلاح ميدانستند، به كسي اجازه ملاقات نميداد. جرجي زيدان مينويسد: از سالهاي آخر حكومت عمر، به كار گماشتن حاجب و دربان معمول شده بود و مردم براي تحصيل اجازه ناچار به آنها رشوههائي ميدادند. حتي در زمان خلفاي راشدين اين بدبختي گريبانگير مردم بود چنانكه مغيرة بن شعبه ميگويد: «درهم را در دستم ميگرفتم و بالا و پائين ميبردم تا يرفا (دربان عمر) آن را ببيند و به من اجازه شرفيابي نزد عمر بدهد. آنقدر اين كار را تكرار ميكردم كه پول در دستم خيس عرق ميشد.» «1»
«حاجبان غالبا براي صدور فرمان حكومت و يا وزارت نيز نزد خلفا وساطت ميكردند و رشوه كلاني ميستاندند چنانكه ربيع، حاجب منصور صد هزار دينار از يعقوب بن داود رشوه گرفت و او را به مقام وزارت رسانيد ...» «2»
در دوره قرونوسطا حاجب را بازدارنده، مانع، پردهدار، خرمباش، دربان، سادن، بواب، قابوچي و آذن نيز ميگفتند. و در آثار منظوم و منثور فارسي مكرر از حاجب و سختگيريهاي او سخن به ميان آمده است.
چندين هزار حاجب و دربان كه در رهندشايد اگر كسي به درگه سلطان نميرسد (عطار)
نديم و حاجب و جاندار و دستورهمه رفتند خسرو ماند و شاپور (نظامي)
______________________________
(1). ابن رسته، اعلاق النفيسه، ج 7، ص 195 (نقل از جرجي زيدان، تاريخ تمدن اسلامي ترجمه جواهر كلام، ج 2، ص 205)
(2). تاريخ تمدن اسلامي، ص 205
ص: 13 در مير و وزير و سلطان رابيوسيلت مگرد، پيرامن
سگ و دربان چو يافتند غريباين گريبان بگيرد آن دامن (سعدي)
حاجب درگاه تو، منع نداند كه چيستهركه رود، گو برو هركه رسد گو بيا! ناگفته نگذاريم كه حاجب و دربان گماشتن، از سنن دربارهاي عهد ساسانيان است، در آن روزگار پردهدار پادشاه كه او را خرمباش ميگفتند، براي آنكه قدرت نامحدود شاه را به مردم نشان دهد، يك نفر را مأمور ميكرد كه به جاي بلندي صعود كند و خطاب به حاضران بگويد:
خسرو و درباريانش نسخه خطي خمسه نظامي منسوب به دوره صفويه (25- 1524)
ص: 14
اي زبان سر خود را حفظ كن، كه اينك همنشين پادشاهي! از اين جمله بخوبي پيداست كه در دوره ساسانيان از آزادي نطق و بيان و از نعمت گرانبهاي بحث و انتقاد اثري نبود. بعدا در دوره اسلامي حاجب «عنوان رئيس تشريفات در دستگاه خليفه و سلطان بود، تعيين اجازه و وقت بار خليفه و سلطان به وسيله او بوده است. در صدر اسلام ظاهرا خلفاي راشدين حاجب نداشتند، اول دفعه معاويه به اشارت «زياد» به تعيين حاجب جهت خويش پرداخت، حاجب در دستگاه بني اميه و عباسيان نوبت و حقتقدم واردين به خليفه را تعيين ميكرد، و عامه را جز در موارد مهم و استثنائي، از حضور و گفتگو با خليفه بازميداشت، رفتهرفته حاجبان تسلط تمام پيدا كردند و اين وضع از اسباب و علل انحطاط و ضعف خلفا گشت.
سامانيان و غزنويان حاجب خويش را از امرا برميگزيدند و حاجب كبير را حاجب سالار ميخواندند، مخصوصا در ايامي كه امير خردسال بود، حاجب نفوذي تمام داشته و به نام او در امور تصرف ميكرد و در عهد سلاجقه حاجب بزرگ و اميري كه صاحب اين مقام بود اميربار خوانده ميشده است ...» «1»
اعتراض به روش منصور
جرجي زيدان به روش مستبدانه منصور خليفه عباسي اشاره ميكند، به نظر او منصور، اساس كارش بر مكر و غدر و حيله بود، از مردم آزاده بيم داشت، گاه اعتراضات آنها را ميشنيد و به روي خود نميآورد.
موقعي كه منصور به حج ميرفت، شب هنگام، در حين طواف كعبه شكايت مردي را شنيد كه به بانك بلند ميگويد: اي خدا از بيداد و فساد و خرابي پيش تو شكايت آوردهام- اي خدا، طمعكاران مانع اجراي حق شدهاند- منصور از حرم به مسجد آمد آن مرد را خواست و مقصودش را جويا شد، مرد از منصور امان خواست و همينكه منصور او را امان داد به منصور گفت، مقصودم تو هستي كه ميان حق و اهل حق حايل شدهاي، منصور گفت: «چسان مرا طمع كار ميخواني، در صورتي كه سفيد و زرد (زر و سيم) و ترش و شيرين در اختيار من است واي بر تو، دروغ ميگوئي! مرد گفت من راست ميگويم، خداوند جان و مال مردم را به دست تو امان داده، تو درهاي آهنين و ديوارهاي آجر و سنگ و گچ ساختهاي و دربانان مسلح بر آن گماشتهاي تا ميان تو و مردم حايل باشند و جز فلان و فلان، كس ديگري را راه ندهند. تو، كي گرسنگان و بينوايان و برهنگان و ستمديدگان را به خود راه دادي؟ تو نميداني كه آن حق آنان است كه گرفتهاي.» «2»
زيان حاجب و دربان: نظام الملك نيز به خطر دور بودن شاه و ديگر زمامداران از مردم اشاره ميكند و مينويسد: «هيچ چيز ضايعكنندهتر مر مملكت را و تباهكنندهتر مر رعيت را، از درازي حجاب نيست. و هيچ چيز سودمندتر و با هيبتتر اندر دل خلق از آساني و كمحجابي
______________________________
(1). دايرة المعارف فارسي، به سرپرستي، غلامحسين مصاحب، «حاجب» (به اختصار)
(2). جرجي زيدان، پيشين، ج 4، ص 177
ص: 15
پادشاه نيست خاصه در دلگماشتگان و عمال، چه چون بدانستند كه پادشاه آسان حجاب است هيچكس به رعيت ستم نتواند كردن و جز مال حق نتواند ستدن.» «1»
ابن خلدون نيز به منصب و مقام «حاجبي» در دولت اموي و عباسي و ديگر دولتهاي اسلامي اشاره ميكند و مينويسد: «در دولت اموي اندلس، حاجبي به كسي تعلق داشت كه سلطان را از ديدار خواص و عوام نهان ميكرد و ميان سلطان و وزيران و فروتر از آنان واسطهاي به شمار ميرفت» «2» به طور كلي موقعيت حاجب در ممالك مختلف اسلامي يكسان نبود و در اغلب كشورها مقام حاجب پائينتر از مقام وزير بود.
در ايران عهد غزنويان «حاجب» مقام و موقعيت سياسي ممتازي داشت و غالبا در مسائل و مشكلات سياسي و نظامي مورد مشورت قرار ميگرفت، در تاريخ بيهقي مكرر از «حاجب، و حاجب بزرگ» و نقش سياسي آنان سخن به ميان آمده است: «و حاجب بزرگ علي، بدين اخبار سخت شادمانه شد و نامه نبشت به امير مسعود و بر دست دوخيلتاش بفرستاد و آن حالها به شرح باز نمود ...» «3» بيهقي در جاي ديگر مينويسد: ... حاجب بزرگ، گفت نقيبان را بايد گفت تا لشگر بازگردانند و فرود آيند كه من امروز با اين اعيان و مقدمان چند شغل مهم دارم ...
نقيب هرطايفه برفت و لشگر به حمله بازگشت و فرود آمد و حاجب بزرگ علي بازگشت و همه بزرگان سپاه را از تازيك و ترك با خويشتن برد و حالي بنشستند علي نامهاي به خط امير مسعود كه ايشان نديده بودند به بوسعيد دبير داد تا برخواند.» «4»
در جاي ديگر ميخوانيم «پدرش امير محمود رضي الله دعنه گذشته شد و حاجب بزرگ علي قريب در پيش كار است و در وقت سواران مسرع رفتند به گوزگانان تا امير محمد بزودي بيايد و بر تخت ملك نشيند» «5» چنانكه از تاريخ بيهقي برميآيد در عهد عباسيان عبد اله طاهر حاجب بزرگ مأمون بود و به دست او كارهاي بزرگ صورت گرفت.
حاجبان و دربانان محمود: شخصي پس از مدتها صبر، روزي به محضر محمود غزنوي راه يافت و در نهان به سلطان گفت كه خواهرزاده تو «هر شب به خانه من ميآيد و مرا به ضرب تازيانه از خانه بيرون ميكند و با زن من تا صباح ميباشد و من در اين مدت تمامي امرا و اعيان دولت را گفتهام ... سلطان گفت چرا به من نگفتي، آن مرد گفت اي پادشاه بعد از مدتي كه هر روز انتظار كشيدم، امروز به هزار حيله از حاجبان و دربانان و يساولان بنحوي كه ايشان ندانستند خود را به خدمت تو رسانيدم و الا امثال ما فقيران را كجا ممكن و قدرت است كه حال خود را به خدمت پادشاه عرض توانند كرد ...» محمود گفت اين جريان را با كسي در ميان مگذار.
اگر بار ديگر خواهرزاده من به خانه تو آمد، آنگاه به فلان محل بيا و مرا به خانه خود بر. آن مرد
______________________________
(1). خواجه نظام الملك سياستنامه، به تصحيح هيوبرت دارك، ص 75
(2). مقدمه ابن خلدون، ج 2، ص 475
(3). تاريخ بيهقي فياض، ص 6
(4). همان كتاب، ص 7
(5). همان، ص 12
ص: 16
چنين كرد، و محمود را به خانه خود برد. محمود چون به صحت گفتار وي پي برد ... «في الحال شمع را فرونشانيده و خنجر برآورد و سر خواهرزاده خود را از تنش جدا ساخت ...» «1»
لزوم بار دادن به خاص و عام: نظام الملك با همه محافظهكاري، به حكم مصلحت انديشي، به شاه توصيه ميكند از بار دادن به خاص و عام و ملاقات با مردم غفلت نورزد. زيرا اگر مردم «... بارها بيايند و پادشاه را نبينند بر پادشاه بدگمان شوند و بد سگاليدن آغازند و از تنگ باري پادشاه (يعني نديدن شاه) كارهاي مردم فروبسته شود، و مفسدان دلير شوند و احوالها پوشيده ماند و لشگر آزرده شود و رعيت در رنج افتد. و هيچ ترتيبي پادشاه را بهتر از فراخباري نيست ...» «2»
حق رعيت: نويسنده گمنام بحر الفوايد ميگويد: «بدانكه رعيت عيال خداياند و هركه رعيت را برنجاند، خداي را آزرده است. روز قيامت ندا آيد: اي پادشاه بدسيرت، توانگران را درويش كرديد، و درويشان را ضايع كرديد. امروز حق مظلومان از شما بخواهم- و پيغامبر گفت:
هركه كاري از كارهاي پادشاهان تقليد كند، و در حجاب بنشيند و خداوندان حاجت را راه ندهد، خداي عز و جل رحمت خود را از وي محجوب كند. و از حق رعيت آن است كه ظلم از ايشان باز دارد از خود و عمال خود، و راهها ايمن دارد، و قوافل راهها را حمايت كند و دزدان و راهزنان را سياست كند و مظلومان را انصاف دهد، و درويشان را ياري دهد و از ايشان حجاب نكند و جهود و ترسا را بر سرايشان عمل ندهد، و امر به معروف را قوت كند و قاضي و محتسب را تقويت كند و غربا را نيكو دارد.» «3»
آئين سياست و مملكتداري در دوران بعد از اسلام
اشاره
قبل از آنكه از سازمان اداري و تشكيلات ديوانها يا وزارتخانههاي قرونوسطا سخني به ميان آيد با استفاده از مدارك و اسناد تاريخي موجود، اصول و مباني سياست «و راه و رسم اداره كشور را در نظر سياستمداران آن دوران» مورد مطالعه قرار ميدهيم:
مناسبات شاه با مردم: از كتب و آثاري كه در دوره تمدن اسلامي به يادگار مانده است گهگاه به تعاليم سياسي و مطالبي برميخوريم كه ظاهرا نمودار راه و رسم مملكتداري و اصول و عقايد سياسي انديشمندان و زمامداران كهن، يعني شهرياران قبل از اسلام است. مورخان و سياستمداراني كه حسننيت داشتند، براي اينكه خلفا، امرا و زمامداران جهان اسلامي را به وظايف و تكاليف سياسي و اجتماعي و اقتصادي خود واقف گردانند، يا خود به تدوين كتب و رسالات سياسي ميپرداختند و يا تعاليم متفكران، شهرياران، و وزرا و حكمرانان كهن را از متون
______________________________
(1). تاريخ الفي، به نقل از (در پيرامون تاريخ بيهقي، ج 2، ص 861 به بعد).
(2). سياستنامه، پيشين، ص 151
(3). بحر الفوايد، به اهتمام دانشپژوه، ص 173
ص: 17
پهلوي به زبان عربي ترجمه ميكردند و در اختيار سياستمداران و عامه مردم قرارميدادند تا از اين راه مسئولان امور مملكتي و عامه مردم را به حقوق و وظايف خطير خود آشنا و مأنوس گردانند. اينگونه كتب سياسي معمولا به نام آئيننامك منتشر ميشد. در دايرة المعارف فارسي در وصف اين سياستنامهها چنين آمده است:
آئيننامك: عنوان كتابي- و شايد كتابهائي تاريخي و قانوني و اجتماعي- از دوره ساسانيان است. مسعودي درباره آن گويد كتابي است در رسوم، عظيم و در هزارها ورق، و كامل آن جز نزد موبدان و بزرگان به دست نيايد، ثعالبي در (غرر اخبار ملوك الفرس) و ابن قتيبه (در عيون الاخبار) و حمزه اصفهاني در (تاريخ سني ملوك الارض و الانبياء) و جاحظ (در كتاب التاج) صراحتا از آن نام بردهاند و نقل نموده، و بعضي مثل ابن البلخي (در فارسنامه) در جاهائي كه در آئين دربار و غيره سخن ميگويد به احتمال قوي بدان نظر داشته، ابن المقفع كتابي بدين نام از پهلوي به عربي ترجمه كرده است كه بدبختانه از ميان رفته است و نامش در الفهرست و عيون الاخبار و غيره مانده است.» «1»
منابع كهن تاريخي نشان ميدهد كه ايرانيان از ديرباز به استقرار «عدل و داد» علاقه و دلبستگي داشتند «چنانكه از داستان هوشنگ پيشدادي، آنگونه كه مآخذ و افسانهها نشان ميدهد، مورخ استنباط ميكند كه سلطنت اولين پادشاه، چيزي از نوع قضاوت در دعاوي و تأمين عدالت بوده است و حمزه اصفهاني خاطرنشان ميكند كه او را ميبايست به همين سبب پيشداد خوانده باشند، (هرچند اين وجه اشتقاق در باب كلمه پيشداد ... درست نيست). اما اصل اين تصور درباره مفهوم اولين سلطنت ايران يك نوع تصور قديم و ريشهدار است چرا كه درباره «ديااكو» مؤسس سلطنت ماد هم هرودوت از مأخذ خويش نقل ميكند كه مردم او را به اين سبب به سلطنت برگزيدند كه تا در بين آنها قضاوت كند و تعديات و اجحافات را رفع نمايد.» «2»
همچنين در تاريخ باستاني ايران، روش توأم با گذشت، و تسامح كوروش، ميتوانست براي شهرياران ايران، چه در دوران قبل از اسلام و چه در دوره بعد از اسلام درسي آموزنده باشد به قول دكتر زرينكوب «... يك همچو امپراتوري كه اقوام و فرهنگهايي گونهگون نامتجانس را در برداشته است، فقط وقتي ممكن بوده است بپايد و دوام بياورد كه يك مبناي سياسي خاص خويش داشته باشد، و از شيوه معقولي پيروي كند، كه در آن كهنه و نو در كنار هم باقي بماند و مانع عمدهاي براي همزيستي عقايد و اديان مختلف وجود نداشته باشد، ظاهرا به خاطر همين نكته بود كه كوروش تقريبا هرجا كشوري را ميگشود خويشتن را يا گزيده خداي آنجا ميخواند يا وارث واقعي فرمانروايي محلي، حتي در سارد كه هيچيك از اين دو بهانه در كار نبود با
______________________________
(1). دايرة المعارف فارسي، از پيشين، انتشارات فرانكلين، ص 335 (به اختصار).
(2). از گذشته باستاني ايران چه ميتوان آموخت، به نقل از نه شرقي، نه غربي، انساني، دكتر عبد الحسين زرينكوب ص 4
ص: 18
جلوگيري از غارت شهر، چنان از مردم دلجويي كرد كه بيسابقه بود و در همهجا اقوام تابع، وي را پادشاه خود و حامي خود ميشناختند ... در نظر كوروش آسانگيري در عقايد و بيتعصبي نسبت به آنچه موضوع ستيزهها و كشمكشهاي عمده آن روزگاران بوده است تقريبا به منزله يك اصل كشورداري محسوب ميشده است ...» «1» متأسفانه اين فكر و انديشه بشردوستانه چنانكه بايد از طرف جانشينان كوروش دنبال نشد. در عهد اشكانيان و ساسانيان نيز گاه پيروان اديان و مذاهب آزاد بودند و زماني تحت تأثير عوامل سياسي و اقتصادي زير فشار مأمورين حكومت قرار ميگرفتند و در حقيقت روش زمامداران، با اسلوب فرمانروائي كوروش اختلاف فراوان داشت.
تواريخ و سياستنامههاي كهن
احمد امين ضمن بحث در اوضاع اجتماعي و سياسي ايران بعد از اسلام مينويسد: عبد اله بن مقفع (خداينامه) را ترجمه كرده بود و آن عبارت بود از تاريخ پادشاهان ايران از روز نخست تا زمان انقراض سلطنت آنها و آن را تاريخ ملوك الفرس خوانند، گمان ميكنم كه طبري در تاريخ پادشاهان ايران، بر همان كتاب اعتماد كرده بود.
ابن مقفع كتاب آئيننامه را كه شامل نظامات و عادات و رسوم ايران بود ترجمه كرد. به قول مسعودي اين كتاب بزرگ چندين هزار صفحه بود. علاوه بر آن كليله و دمنه و كتاب مزدك به همت او ترجمه شده است. حمزه اصفهاني ميگويد: هشت كتاب از كتب پارسي كه عبارت از تاريخ ايران است بدست آوردهايم كه نام آنها از اين قرار است:
«سير ملوك الفرس» ترجمه محمد بن جهم برمكي، تاريخ ملوك الفرس ترجمه زادويه بن شاهويه اصفهاني، سير ملوك الفرس تأليف محمد بن بهرام بن طيار اصفهاني، تاريخ ملوك بني ساسان، به تصحيح و اصلاح بهرام بن مردان شاه- موبد بلوك شاپور در ايالت فارس گويد ... چون كتب هشتگانه به دستم رسيد همه را باهم تطبيق كرده تاريخ خود را از آن اقتباس نمودم.
مسعودي ميگويد: «در شهر استخر از ايالت فارس در سنه 303 نزد يكي از خاندانهاي بزرگ ايراني يك كتاب بسيار بزرگ و مهم و عظيم ديدم كه شامل بسياري از علوم و اخبار و تواريخ و ذكر عمارات و آباديها و كاخها و شرح سياست و احوال پادشاهان ايران است، كه نظير آن را در هيچيك از كتب پارسي مانند «خداينامه» يا «آئيننامه» يا «كهنامه» نديده بودم و نيز در آن كتاب بيست و هفت تصوير از پادشاهان ساساني كه بيست و پنج نفر آنها مرد و زن بودند، ديدم.
جبلة بن سالم، كتاب «رستم و اسفنديار» و كتاب «بهرام شوس» را كه هردو از تواريخ ايران است ترجمه كرده بود همو كتاب «اوستا» كه نامه ديني زرتشت است با شرح و تفسير آن ترجمه نمود، حمزه اصفهاني از آن كتاب نقل و اقتباس كرده است.
______________________________
(1). همان، ص 13 به بعد
ص: 19
مسعودي ميگويد: چنين روايت ميكنند كه در سيستان در قرن سوم مردي بود كه كتاب اوستا را تماما حفظ داشت. از جمله كتب ادبي كه ترجمه شده است «كليله و دمنه» و «اليتيمه» و «الادب الكبير و الصغير» و نيز كتاب هزار افسانه كه اصل تأليف «الف ليله و ليله» است همچنين نامههاي ديگر مانند كتاب «بوسفاس» و كتاب «افسانه و گردش يا تفريح و تنزه» و كتاب خرس و روباه و كتاب روزبه يتيم و كتاب نمرود و بسياري از كتب ادبي ديگر و نيز عهد و وصيت و پند اردشير كه به عربي ترجمه شده و تاكنون در عربي معروف است، همچنين نامه موبد موبدان و كتاب اردشير در سياست و تدبير و دستورهاي خسرو و كتب آداب و رسوم و نظامات جنگ و سپاهيان ...» «1»
حقوق اساسي و وظايف سياسي و اجتماعي شاه و مردم
اشاره
براي آنكه خوانندگان با طرز فكر و انديشههاي سياسي زمامداران كهن آشنا شوند، تعاليم سياسي منوچهر را به شهرياران، كه حاوي نكات مهمي است نقل ميكنيم:
در ترجمه تاريخ طبري، در ذكر خطبه منوچهر، پس از مقدمهيي از خصال و خصوصيات اخلاقي پادشاه سخن ميگويد و مينويسد كه ملك بايد داراي سه خصلت باشد:
«يكي راستگويي كه دروغ نگويد و ديگر كه سخي باشد و بخيلي نكند، و ديگر كه خشم نگيرد، زيرا كه خلق همه زير دست اويند، دست او برايشان دراز است. هرچه خواهد با ايشان تواند كردن. نبايد كه خشم را به خويشتن راه دهد ... بايد كه هرچيزي كه ملك را بود از نعمت و خواسته و فراخي، رعيت را همچنان بدهد ... مگر آنچه كه ملك را باشد خاص، و رعيت را آن به كار نيايد ... اما آن چيزي كه همه خلق را به كار آيد، نبايد كه خاص خويش دارد و خلق را از آن باز دارد. چنانكه گويد فلان طعام مخوريد، تا من خورم! يا فلان شراب مخوريد يا فلان گل را مبوئيد يا فلان جامه مپوشيد تا خاص مرا بود! و ايدون بايد كه هميشه ملك عفو كند، عفوش از عقوبت بيش بود ... اگر كسي از رعيت پيش ملك تظلم كند از كارداري كه بر وي ستم كرده بود، ملك بايد ... آن ظالم را با متظلم حاضر آورد اگر ستمگار بود ملك آن ستم از وي بردارد و اگر چيزي ستده باشد به قهر بفرمايد تا بازدهد. اگر آن عملدار، ندارد ملك از خاصه خود بدهد و آن عامل را ادب كند، تا چنان نكند ... اگر كسي به عمدا كسي را بكشد ملك بايد كه آن قاتل را به هيچ حال ابقا نكند و عفو نكند ...»
در جاي ديگر به كارداران و اولياي امور ميگويد: «شما كاردارانيد بر اين رعيت، داد كنيد و ستم مكنيد كه اين رعيت سبب خورش و طعام و شراب من است و شما هرگاه كه داد كنيد، اين
______________________________
(1). پرتو اسلام، ص 227 به بعد
ص: 20
رعيت، جهان آبادان دارند و خراج من زودتر حاصل شود و روزيها بيشتر به سپاه رسد، و هرگاه كه بيدادي و ستم كنيد رعيت دست از آباداني بدارند و جهان ويران شود و خراج من ناچيز شود، زينهار اين رعيت را نگاه داريد و هرآنجا كه اندر جهاني آباداني بايد كردن، از آن چيزها، نفقه از بيت المال زود بدهيد و آبادان كنيد پيش از آنكه خرابي افزون شود. و آنچه عايد گشت افزون شود و آنچه خرد است بزرگ شود، هرچيز كه بر رعيت است از نفقه از ايشان بخواهيد و از آن آباداني كنيد و اگر ندادند از بيت المال من، ايشان را وام دهيد تا آن آباداني كرده شود، به وقت غلّه آن وام از غلهها ستانيد و اگر آن وام يك سال نتواند داد به دو سال و سه سال بازستانيد. هرسال چهار يكي تا سه يكي يا نيمي چنانكه برايشان بديد نيايد و حال ايشان تباه نشود ...» «1» همين مطالب اندكي مشروحتر در تاريخ الرسل و الملوك (يعني در اصل كتاب طبري) موجود است.
در اين كتاب گرانقدر طبري، پس از مقدمهاي از قول منوچهر چنين ميخوانيم «... بدانيد كه پادشاه را بر مردم حقوقي است، همچنانكه مردم مملكت را هم بر او حقوقي است، حق پادشاه بر مردم كشور آن است كه او را اطاعت كنند و نصيحت نمايند، و با دشمنش نبرد كنند و حقوق مردم بر شهريار آن است كه ارزاقشان را در موقع لازم برساند، زيرا مردم به كسي جز او نميتوانند متكي باشند، و حق رعيت بر پادشاه آن است كه درباره ايشان مهرباني كند، و امور آنان را به عدالت تمشيت دهد. و آنان را به كاري كه طاقت ندارند وادار نسازد و هرگاه دچار بلاي آسماني يا زميني شوند كه موجب نقصان غله و كمي حاصل گردد، خراجي را كه از آنان ميگرفته تخفيف يا تقليل بدهد و يا به كلي ببخشد، و هروقت به مصيبتي گرفتار آيند كه موجب ويراني آباديها و از بين رفتن ثروتشان گردد، آنچه از دستشان رفته است تفويض كند و خسارتشان را جبران نمايد، و پس از آن به ميزاني كه باعث اجحاف نگردد در خلال يك سال يا دو سال از آن دريافت دارد.» سپس ميگويد كه پادشاه بايد راستگو، سخي و خويشتندار باشد. هنگام خشم، خود را نگاه دارد و از عفو و اغماض خودداري نكند «... همانا عفو بيجا بهتر از عقوبت بيجاست ... در فرمان قتل تأمل كند ... اگر يكي از عمالش گزارشي كه مستلزم عقوبت باشد به عرض رسانيد، بايد ظالم و متظلم را جمع كند، حق مظلوم را به او بازگرداند، اگر ناتوان باشد پادشاه از خود چيزي به او بدهد و او را به جايگاه خود بازگرداند و مكلف به اصلاح خرابي نمايد، بدانيد كه هركس خوني به ناحق ريخت يا دست به ناحق بريد، من از او نميگذرم، مگر اينكه صاحب حق گذشت نمايد ... هرخلافي كه به ما گزارش دهند ما آن را از گزارشدهنده نميپذيريم، مگر پس از آنكه به صحت آن يقين كنيم ... بدانيد كه اين مملكت جز با استقامت و حسن طاعت، و پراكندن دشمن، و صيانت مرزها و عدل بر رعيت و انصاف در حق ستمديدگان، پايدار نميماند ... نظر به حال رعيت كنيد كه طعام و شراب شما از اوست، و هروقت با رعيت به عدالت رفتار
______________________________
(1). ابو الفضل بلعمي، ترجمه تاريخ طبري، به اهتمام دكتر مشكور، تهران 1337، ص 39 به بعد.
ص: 21
كنيد شوق آنان به آباداني بيشتر ميشود و در نتيجه خراج و درآمد شما بيشتر و روزيتان فراختر ميشود و هرچه به رعيت ستم كنيد، آنها به آباداني بيشتر بخل ميورزند و قسمت اعظم زمين را بيحاصل ميگذارند و اين امر باعث نقصان خراج و درآمد شما ميگردد. هرگاه رعيت قادر به عمران نيست، از بيت المال به او وام بدهيد و به تدريج وام را پس بگيريد تا به سختي نيفتد.» «1»
اندرزنامه اردشير: اردشير براي آنكه بازماندگانش از شيوه كشورداري او آگاه شوند و كشور را به سوي سعادت رهنمون گردند، در اندرزنامه خود مطالبي ميگويد كه ذكر شمهاي از آنها بيفايده نيست.
اردشير به شهرياران و ادارهكنندگان مملكت اندرز ميدهد كه اطرافيان و پيرامونيان بد را از حوزه قدرت خود دور كنيد. زيرا اين گروه به جاي آنكه فكر كشور و پادشاه باشند، همواره گرد منافع خود ميگردند.
اردشير از پيوستگي ميان دين و شاهي سخن ميگويد و معتقد است «پادشاهي و دين دو برادر همزادند كه همگام و مددكار يكديگرند» در عين حال اردشير از اينكه پيشوايان مذهبي به مبارزه با سلطان برخيزند بيمناك است و ميگويد پيشواي دين «هميشه نيرومندترين دشمن شهرياري است و همان است كه ميتواند نيروي شاه را از دست او بگيرد.» سپس اردشير اندرز ميدهد كه شاه بايد همواره خود را هواخواه جدي دين معرفي كند و كساني را كه به نام دين عليه سلطنت برميخيزند، ميتوان به نام «بدعتگذار» و «منحرف» از ميدان به در كرد.
ديگر از چيزهائي كه كشور را تهديد ميكند خطر بيروني و خطر دروني است به نظر اردشير خطر دروني چيزي جز تباه و پست شدن اخلاق سررشتهداران و مردم نيست. به نظر او بزرگترين چيزي كه انبوه رعيت را به فساد ميكشاند بيكارگي و بيتكليفي است. «بيكاري مردم را در خردهگيري بر حكومت و باريك شدن در كارهاي آن و آگاه شدن بر عيبهاي نهفته دلير ميسازد ... بيكاري به نظر اردشير يك بيماري است كه به شاه و مردم هردو آسيب ميرساند ... زيرا تباهي شهرياري در بيكار ماندن پادشاهان است و تباهي كشور در بيكار ماندن رعيت ...» اردشير از جابهجا شدن افراد از طبقهاي به طبقه ديگر سخت بيمناك است و در بند 13 اندرزنامه خود مينويسد:
«... پس هيچ چيز بيمآورتر از آن نيست كه سري بن گردد و بني سر، يا دست مشغول به كاري بيكار ماند.» به نظر اردشير، تنها راه، براي جلوگيري از بد گفتن و عيبجوئي مردم از شاه و دولت مشغول كردن مردم به كار و مبارزه با بيكاري است.
اردشير، از كساني كه در لباس دين به جنگ پادشاه برميخيزند سخت بيمناك است و معتقد است، براي رسوا ساختن آن گروه بايد روشي محيلانه پيش گرفت و براي بدنام كردن آنان
______________________________
(1). جرير طبري، تاريخ الرسل و الملوك، ترجمه نشأت، ص 52 (به اختصار)
ص: 22
«سيل مال و كالاي اين جهاني را به سوي ايشان روان ساخت ... چون به مال دنيا آسوده شدند بديهايشان آشكار خواهد شد.» اردشير «كشتن را پس از رسوا شدن ايشان، بهترين راه براي رها شدن از گزند آنان ميداند.»
اردشير براي آنكه بين شاه و وليعهد دشمني پديد نيايد، پيشنهاد ميكند كه نام وليعهد در نامهاي چند نوشته شود و نزد چهار تن از برگزيدگان، مكتوم بماند و پس از مرگ شاه اين نامهها گشوده شود «اردشير در برگزيدن جانشين شاه هيچگونه اشارهاي به شور و رايزني نكرده است و برگزيدن جانشين شاه را به اختيار شاه واميگذارد»، چنانكه گفته است: فرمانروا در برگزيدن جانشين بايد خدا و رعيت خود را در نظر گيرد. (اندرزنامه بند 17)
«اردشير سختگيري را به هنگام نياز، راهي از راههاي نيكي به رعيت ميداند». فرمانروا چون به زيردستان خود دلسوز است گاهي بر آنان سخت ميگيرد و از دلبستگي به ايشان، گاهي برخي را ميكشد. (اندرزنامه بند 10)
اردشير همواره به توده مردم بدگمان است. «بدانيد كه از خويهاي توده مردم دلآزردگي از فرمانروايان و رشك بردن به آنان است زيرا در ميان توده مردم كساني كتكخورده و يا كساني كه خويشاوندي كيفرديده دارند، بسيار است، همه اينان دشمن فرمانروا خواهند بود. (اندرزنامه بند 12)
به نظر اردشير پادشاهي كه شهرياري آماده را بيرنج به ارث برده است و چنين ميپندارد كه به پرداختن به عيش و نوش فرصت يافته است از هرشهريار ديگر بيمناكتر است. از چنين راهي است كه درهاي بلا باز ميشود و سستي در دولت پديد ميآيد.
شاه بايد عيبهاي دروني خود را پيوسته جستجو كند و در بهبود آنها بكوشد. شاه نبايد دروغگو و چشمتنگ و تندخو و بيكاره باشد، نبايد در دل او بيم راه يابد، بر اوست كه زمان كار و كوشش و زمان بيكاري و آسودن را بر هم نزند ... و راز خود را از خويشاوندان كوچك و خدمتگزاران، نهان دارد. بزرگترين خوي پادشاه آن است كه خرد را بر هوش چيره بدارد.
(اندرزنامه بند 31 «1»)
سخنهاي گوناگون سياسي و اقتصادي از اردشير: اردشير پور بابك نامهاي به ملت خود نوشته كه رونوشت آن چنين است: از اردشير، درخشنده موبد، شاه شاهان، جانشين بزرگان، به فقيهان كه بار دين را بر دوش دارند و اسواران كه نگهداري كشور با ايشان است، و دبيران كه آرايه دولتاند، و كشاورزان كه آبادكننده روستاهايند، درود بر شما باد! خدا را سپاس كه ما تندرستايم و از روي نيكخواهي باجي را كه به رعيت بود برداشته، اينك اندرزهائي را برايتان مينويسم:
______________________________
(1). احسان عباس، عهد اردشير، ترجمه محمد علي امام شوشتري، ص 45- 34 (به اختصار)
ص: 23
«كينهجوئي مكنيد تا دشمن بر شما چيره نشود، انبارداري نكنيد تا گراني به شما روي نياورد، در خويشان زناشوئي كنيد كه تبار را بهتر نگه دارد و خويشاوندي را نزديكتر سازد، اين جهان را به چيزي مگيريد كه بر كسي پايدار نيست و از آن پاكدل مكنيد كه به خوشبختي جهان ديگر، جز به اين جهان نتوان رسيدن.»
چند اندرز پراكنده:
اردشير به دست مردي كه بالا سرش ميايستاد كاغذي سپرده بود و به او گفته بود: هر زمان خشم مرا فراگرفت آن را به دستم ده و در آن كاغذ چنين نوشته شده بود «خويشتن را نگهدار، تو خدا نيستي، تني هستي كه هرپاره آن زود پاره ديگر را خواهد خورد و چه زود كه كرم و خاك شود.» «1»
«بهترين خويها خرسندي است و بالش خرد از آموختن است ... «2» براي پادشاه هيچچيز زيانمندتر از همنشيني با بيخردان و سخنگوئي با فرومايگان نيست.»
ارزش سياسي سفرا: «چه خونها كه فرستادگان (مقصود سفر است) به ناروا ريختهاند و چه سپاهيان كه به كشتن داده و چه لشكرها كه دچار شكست كرده و چه ناموسها كه به باد دادهاند، چه مالها كه از دغلي و دروغزنيهاي فرستاده به تاراج رفته و پيمانها كه شكسته است.» «3»
اردشير اندرز ميدهد كه همواره به دنبال سفير، فرستادههاي ديگري بايد گسيل داشت تا مراقب اعمال و رفتار او باشند.» «4»
اردشير دادگستري و آباد كردن سرزمينها و مهرباني با بندگان را ميستايد و به پادشاهان اندرز ميدهد كه در انتخاب نديم هوشمند، عاقل و نكتهسنج غفلت نورزند، اردشير چهار تكليف بر عهده هرانساني ميداند.
اول، تكليف در حق خدا، دوم تكليف در حق پادشاه، سوم تكليف ما در حق خود است بايد آنچه را براي خودمان سودمند است به خود رسانيم و آنچه را زيانمند است از خود دور سازيم، چهارم تكليف ما در حق مردم است، پنجم، بايد به همه نيكي نمائيم و مهر ورزيم، به همه ياري كنيم و نيكخواهي نمائيم. نيرو جز با سپاه پديد نيايد و سپاه جز با مال، و مال جز با آباداني و آباداني جز به دادگري پديدار نگردد. «آنجا كه پادشاه ستم كند. آبادي پديد نيايد شهريار دادگر، به از پرباراني است. شير درنده از شاه ستمگر بهتر است و شاه ستمپيشه از آشوبي كه دوام يابد بهتر، بدترين پادشاه كسي است كه بيگناه از او بترسد.» «5»
بدانيد، من و شما مانند يك تنيم، در شما، گروهي مانند سراند كه پيوستگيها را نگه ميدارند، گروهي مانند دستهايند كه گزندها را دور كنند، و سودها را فراهم آرند، گروهي مانند دلاند كه بينديشند و چارهگري كنند، گروهي چون اندامهاي فروديناند كه تن را در رسيدن به
______________________________
(1 و 2). ابن قتيبه دينوري، عيون الاخبار، مصر، ص 274 و 39
(3 و 4). عمر بن جاحظ، كتاب التاج، ص 24 و 122
(5). از كتاب غرر السير، ص 482 به بعد
ص: 24
برخي نيازمنديهايش ياري ميدهند، بايد به حكم آن روال در دلهايتان همدستي و نيكخواهي پديد آيد.» «1» خراج ستون كشور است كه با داد افزايش گيرد و از ستم كاهش.» «2» مردم استخر از نيامدن باران شكايتي به دست اردشير دادند، زير آن نوشت، اگر آسمان از باريدن بخل ورزيده ابرها خواهد باريد فرمان داديم شكست شما را جبران و بينوايانتان را با برگ و نوا كنند.» «3»
هر زمان شاه از دادگري سرپيچد، مردم از فرمانبري او سرپيچند.» «4»
به اردشير گفتند، كيست كه از هيچكس نترسد؟ گفت كسي است كه در فرمانروائي داد كند و از ستم دست نگه دارد و حق را ياري دهد، مردم او را فرمان برند و بر دلها پادشاه باشد و از كشاكشها ايمن، نخستين گام در دادگري آن است كه آدمي، داد را از خود آغاز كند و هرخوي نيك و رفتار پسنديده را به خود آموزاند» «5» ششم بيمناكتر از آنكه توده مردم نترسند، آن است كه وزيران نترسند زيادهروي در شهوتها از بزرگترين آفتهاست، دادگر رستگار است و زورگو، در راه نابودي، هر زمان اردشير كارگزاري را به يكسو از كشور ميفرستاد به او ميگفت، گوهر كسان را براي مال ناپايدار مفروش جز بهبود بخشيدن و بسامان كردن كارها چيزي به ديده مگير، از فساد و حرص دوري كن، هيچكس را از فرزندان خويشانت همراه مبر و كساني كه براي ياريت به همراهت ميفرستيم ترا بسندهاند ...» «6»
در كتب عرب آمده است كه بعد از انقراض ساسانيان بزرگمهر به طبرستان رفت از او پرسيدند كه موجب انقراض ساسانيان چه بود؟ پاسخ داد: «كارهاي بزرگ را به مردم خرد سپردند و كارهاي خرد را به مردم بزرگ، بزرگان به كار كوچك دل ننهادند و خردان از عهده كار بزرگ بر نيامدند، ناچار هردو كار تباه گشت.» «7»
در ميان متفكرين عالم اسلام ابن مقفع و ابو نصر فارابي، بيش از ديگران به مسائل و امور اجتماعي توجه كرده و در پيرامون انواع اجتماعات و نحوه اداره كشور و خصوصيات يك رهبر سياسي خوب، سخن گفتهاند.
نظريات سياسي و اجتماعي ابن مقفع: ابن مقفع يك ايراني و پارسي اصيل (از يكي از دهات فارس بود) و سالها به كار دبيري و نويسندگي اشتغال داشت و در ادبيات عرب استاد بود. به نظر احمد امين مصري «ابن مقفع بزرگترين و بهترين و قويترين شخصي بود كه در ادب عرب تأثير مهمي داشت، او در اخلاق و فزوني علم و اطلاع و فصاحت لسان و بلاغت، بسيار قوي و مسلط بود، اخلاق او عبارت از شرف و نجابت و شهامت و گذشت و نهايت بزرگواري
______________________________
(1). همان كتاب، ص 484
(2). عهد اردشير، پژوهش استاد احسان عباس، ترجمه محمد علي امام شوشتري، ص 103 به بعد.
(3). غرر السير، ص 484
(4). التمثل و المحاضره، ص 136
(5). التمثل ...، ص 136
(6). مأخوذ از سخنان اردشير، از كتاب عهد اردشير، از ص 114 تا 124
(7). محمد تقي ملك الشعرا بهار، ترجمه چند متن پهلوي، تهران 1347، ص 22
ص: 25
بود ...» «1» ما در اينجا بدون آنكه از نظريات فلسفي و ارزش ادبي او سخني گوئيم چكيدهاي از نظريات سياسي و اجتماعي او را ذكر ميكنيم:
ابن مقفع چون مردي فيلسوفمنش و آزادانديش بود، در عين حال، كه از لزوم نظم و انضباط در سپاه سخن ميگفت، با اطاعت كوركورانه موافق نبود، وي در رسالة الصحابه ميگويد، اوامر خليفه، در صورتي مطاع است كه مبناي عملي و منطقي داشته باشد، به نظر او «بعضي از فرمانهاي امير المؤمنين مطاع و قابل قبول و اجراست و برخي غير قابل تحمل است و نبايد آنها را اطاعت كرد ...»
اگر امرا و اولياء امور، اصلاح جامعه را در بعضي مسائل ضروري تشخيص دادند و تغيير اوضاع اجتماع را از روي عقل و صلاح، مقتضي بدانند بايد اوامر آنها را اطاعت كرد، مردم در اين قبيل فرمانهائي كه ناشي از اصلاح است حق عصيان يا مداخله ندارند فقط ميتوانند مورد مشورت قرار گيرند.
ابن مقفع در حدود 13 قرن پيش ميگفت:
«1- عموم مردم حق رأي و پند و نصيحت دارند و ميتوانند رأي و عقيده خود را در اصلاح امور و مقتضيات ديگر اظهار كنند و اگر نقص و خطا و عيبي ببينند اولياء امور را بدان متوجه نمايند ولي نبايد از امر دولت تخلف كنند.» «2»
2- يكي ديگر از تعاليم سياسي ابن مقفع تفكيك مسئوليت وزارت جنگ از وزارت دارائي است. به اين معني كه فرمانده سپاه نبايد اداره «استيفا» را عهدهدار شود. در آن زمان سران سپاه خود مستوفي بودند يعين قائد فلان لشكر، پيشكار ماليه مصر يا خراسان نيز بود و مستقيما ماليات را از مردم دريافت ميكرد و به والي محل صورتحساب ميداد.
ابن مقفع به نقص و عيب اين كار توجه كرد و گفت «مداخله سپاه در ماليه، باعث فساد روح جنگجوئي ميشود، اين فكر و عقيده، مقرون به صواب است زيرا اغلب سران سپاه به واسطه داشتن نيروي نظامي به مردم ستم ميكردند و چون آنها را به حساب دعوت ميكردند آنچه از ماليه دولت در دست آنها بود به خود اختصاص ميدادند و از تحويل آن خودداري ميكردند، و با نيروئي كه داشتند مقاومت و عصيان و گاه دعوي استقلال ميكردند و از اين راه براي دولت مشكلات بزرگي ايجاد ميگرديد.»
3- رعايت كفايت و لياقت اشخاص نيز مورد توجه ابن مقفع بود، به نظر او «بايستي خليفه به مردان آزموده و رؤساي لايق توجه كند، بسياري از سران سپاه كه زيردست هستند از زبردستان خود بهتر و شايستهتر ميباشند، تعليم و تربيت سپاه و آشنا كردن آنها به خواندن و نوشتن و فراگرفتن علوم، و توجه به مباني اخلاقي و عادت دادن آنها به عفت و نجابت و امانت،
______________________________
(1). پرتو اسلام، ص 248
(2). پرتو اسلام، ص 259 به بعد
ص: 26
و دور نگه داشتن سربازان از خودآرائي و استعمال عطر و پوشيدن لباس نرم و ظريف و تنپروري و آسايش و تنعم و امثال اينها، لازم و ضروري است.»
4- براي پرداخت حقوق و ارزاق بايد وقت معيني را در نظر گرفت تا سپاهيان نگران فرداي خود نباشند بايد حالات و روحيات سپاهيان مورد بازرسي دقيق قرار گيرد و كسانيكه متصدي آن امور ميشوند بايد از هرحيث طرف اطمينان و مورد وثوق باشند و حقيقت را با اخلاص و راستي بر خليفه بگويند و هيچ چيز را مخفي و مكتوم ننمايند، اتخاذ اين سياست هر چند متضمن مخارج گزاف باشد براي جلوگيري از فتنه و فساد و شورش، ضروري است.
5- يكي ديگر از نظريات جالب اين ايراني پاك نهاد، دعوت خليفه به تنظيم قوانين و نظامات ثابت در سراسر حوزه قدرت مسلمانان است. به نظر او هرجومرج قضائي آن روزگار (عهد منصور خليفه عباسي) مولود نبودن قوانين و رويه قضائي مشخص در بلاد مختلف اسلامي است، به همين علت احكام متناقض در يك شهر صادر ميشود و مال و جان و ناموس مردم در يك محل مباح و در ديگري حرام ميشود اينها همه ناشي از فساد احكام قضات است و تمام آن مفاسد به مسلمين تحميل و اجرا ميشود. به نظر ابن مقفع براي پايان دادن به اين آشفتگي، يگانه راه اين است كه خليفه هيأتي از افراد ذيصلاحيت را معين كند تا آراء صادره را مورد بازرسي و تفتيش قرار دهند تا صلاح و فساد را تعيين كنند و حكم سنت را از حكم اجتهاد تفكيك و به موجب حق و عدل عمل نمايند، آنگاه از احكام نهائي كه از اين مرجع عالي صادر ميشود نسخههاي متعدد به تمام شهرها فرستاده شود تا بر اين احكام صحيح كه به منزله استيناف و پژوهش است اعتماد و قياس كنند. نكته بسيار جالبي كه ابن مقفع به آن توجه ميكند اين است كه قواعد و قوانين اجتماعي بايد برحسب شرايط و اوضاع در حال تغيير و تحول باشد. او 13 قرن پيش با قوانين ثابت و تغييرناپذير «دگم» موافق نبود و معتقد بود كه عدالت بر حسب زمان و مكان و مقتضيات اجتماعي و اقتصادي فرق ميكند بنابراين سنتها و قوانين پيشينيان براي هميشه قابل قبول نيست ابن مقفع ميگويد: «اولياء امور بايد عدل و مصلحت مردم را در نظر بگيرند ... احكام مختلف اگر مبني بر سنت باشد، قابل نقض است زيرا صحت و سقم و مستند آن مقبول عموم مردم نميباشد از اين گذشته در تفسير و تعبير سنت نيز اشكالات بسيار حاصل ميشود، بنابراين بايد به عدالت رجوع كرد كه بهتر است اگر اختلاف هم ناشي از قياس باشد، بايد تحت دقت درآورد و به مقتضيات عمل نمود زيرا هميشه نميتوان نتيجه خوبي از قياس گرفت.
ابن مقفع قياسي كه علما را دچار مشكلات كرده است مورد استهزاء قرار ميدهد اگر شما از علماء فقيه سؤال كنيد كه آيا ما هميشه بايد راست بگوئيم خواهند گفت آري نبايد دروغ گوئيد، آنگاه ميگويد اگر ظالمي قصد كشتن مظلوم و بيچارهاي را داشته باشد و او در محلي كه شما ميدانيد پنهان شده باشد و آن ظالم از شما بپرسد كه آيا فلان شخص اينجاست چه خواهيد
ص: 27
گفت؟ اگر در نظر بگيريد كه هميشه بايد راست بگوئيد و آن ستمگر خونخوار را به كشتن مظلومي راهنمائي كنيد، برخلاف عدالت قدم برداشتهايد بنابراين فساد قياس ظاهر ميشود مجملا عقيده ابن مقفع در عدالت و قضا، عبارت از لزوم وضع يك قانون رسمي ميباشد، كه تمام ممالك اسلامي به رعايت و اجراي آن ملزم باشند، قانون مزبور بايستي مبتني بر عقل باشد و به سوي عدالت رهنما شود.» «1»
متأسفانه افكار و انديشههاي قضائي و فلسفي ابن مقفع كه كمابيش با نظريات اجتماعي متفكرين و آزادانديشان اروپا در قرن 18 هماهنگي و موافقت دارد در عهد منصور و سفاح به علت عدم آمادگي محيط اجتماعي و سوءنيت زمامداران صورت عمل نگرفت. ابن مقفع در زمينه امور مالي و راه صحيح اخذ خراج و اصلاح ديون استيفاء نظريات جالبي دارد كه به جاي خود از آن سخن خواهيم گفت، ابن مقفع با دوشيدن تمام شهرها و استانها به نفع «مركز خلافت» مخالف است بلكه ميگويد به استانها و نقاطي كه از لحاظ منابع طبيعي و درآمد ضعيف هستند بايد كمك مالي هم رسانيد «نبايد از حجاز توقع مازاد داشته باشد بلكه اگر بتواند بايد از مركز خلافت كمي به آنجا برساند» ابن مقفع براي حسننيت و صحت عمل زمامداران ارزش فراوان قايل است و مينويسد: «اگر خليفه خود پاك و باتقوي باشد حالت رعيت اصلاحپذير ميشود زيرا اول طبقات خاصه و رجال دولت بايد صالح و پاكدامن باشند تا بتوانند جامعه را اصلاح كنند، رجال و كاركنان دولت هم صالح و عفيف نميشوند مگر آنكه امام آنها پاك و پرهيزگار باشد، اصلاح امور، مانند زنجير است كه بهم پيوسته، چون يكي از حلقهها گسيخته شود زندگي عموم مختل ميگردد ...» «2»
ابن مقفع، متفكري دانشمند و مردي آزادانديش بود و افكار و نظريات اصلاحي او در حدود 1250 سال پيش خريداري نداشت. ظاهرا همين انديشهها و نظريات انتقادي او سبب گرديد در چهل سالگي به فرمان منصور به اتهام كفر و زندقه او را بكشند، چون ابن مقفع نميتوانست چنانكه ميخواست، آزادانه افكار خود را در رسالة الصحابه بيان كند بر آن شد كه كتاب كليله و دمنه را ترجمه كند و از اين راه به بيداري اذهان و افكار عمومي كمك نمايد.
خلاصه تعاليم سياسي ابن مقفع
«... فرمانروايي گرفتاري بزرگي است «ولاية الناس بلاء عظيم» همه مردم را راضي نتوان كرد «رضي جميع الناس لا يدرك» پس در جلب رضاي نيكوكاران و خردمندان بايد كوشا بود. بر والي است كه چهار خصلت را مدنظر داشته باشد، زيرا كه آن چهار، ستونهاي حكومت است:
1- دقت در انتخاب وزراء و كارمندان
2- تسلط بر همه امور از راه نطارت پيوسته و مؤثر
______________________________
(1). تلخيص از همان كتاب، از ص 262 به بعد
(2). همان ص 268
ص: 28
3- به كيفر رسانيدن خطاكاران و تشويق خدمتگزاران
4- ... بر فرمانرواست كه با گماردن جاسوسان مطمئن از كارهاي مأموران دولت، همواره آگاه باشد ...
در باب سلطان در ادب الكبير ميگويد ... حكمران بايد از علما ياري جويد و بديشان پناه برد، مسئوليت سلطنت خطير است. ازاينرو حكمران بايد كه از ساعات خواب و آسايش خود بكاهد تا به كارهايش برسد. فرمانروايان دو دستهاند:
1- آنانكه از فرمانروائي خويش خشنودند و بدان دل بستهاند 2- آنها كه از روي اكراه و اجبار فرمانروائي ميكنند. حكمران مجبور، يا از جانب خداوند مأموريت فرمانروائي دارد و يا از جانب پادشاه و در هردو حال، رضايت هردو را بايد فراهم كرد. حكمران نشايد كه كارهاي مهم مملكتي را به ديگران واگذارد ... همنشين حكمران، آن به كه اهل تقوي و از خردمندان باشد، در مجازات و تشويق هرگز نبايد شتاب كرد ... قدرت بايد با محبوبيت قرين باشد، تنها در آن صورت است كه ميتوان از رعيت انتظار تسليم و اطاعت داشت، تنها پادشاهان دادگر درخور اطاعتند ... ابن المقفع در پيرامون خطر تملق و چاپلوسي چنين مينويسد: «زنهار از چاپلوسي و تملق اطرافيان، آنكس كه خريدار مدح و ستايش ديگران است بدان ميماند كه خود ستايشگر كارهاي خويش باشد. اگر اطرافيان از اين نقص فرمانروا آگاه شوند، از همين كوره راه دژ وجود او را تسخير ميكنند و در خفا بر او ميخندند.» «1»
جامعهشناسي فارابي
«با اينكه فارابي در ميان فلاسفه و متفكرين عالم اسلام وسيعتر از ديگران به مسائل اجتماعي نگريسته. (ميگوئيم وسيعتر از ديگران زيرا در مسائل حكومت عملي كه «سياست مدن» در كنار «اخلاق» و «تدبير منزل» يكي از اجراي سهگانه آن است) فلاسفه، بويژه ابن سينا سخنان اندكي نگفتهاند، بعلاوه از سنن كهن ايراني بحث درباره حكمت عملي است. و لذا متفكرين و نويسندگان ما، به صورت رسالات ادبي و اخلاقي، مطالب متعددي درباره سياسيات و اجتماعيات نگاشتهاند.
نكته تازه در نزد فارابي آن است كه وي با دقت بيشتري نظريات افلاطون را در اين باره نقل ميكند. معروف است كه فارابي كه پس از فيلسوف عرب، الكندي از مهمترين شارحان ارسطو و افلاطون است زبان يوناني را ميدانسته است، زندگي متمادي فارابي در شام، احتمال اين مسأله را تقويت ميكند، يا لااقل اين احتمال را كه وي به تراجم سرياني آراء ارسطو و افلاطون مستقيما دست داشته است، تقويت مينمايد.
نكات عمده جامعهشناسي فارابي، براساس رساله «آراء اهل المدينه» به قرار زيرين است:
______________________________
(1). تلخيص از: دكتر رسائي، حكومت اسلامي از نظر ابن خلدون، تهران، 1348، ص 123 به بعد
ص: 29
1- زندگي بالاجتماع براي افراد بشر امري است ضرور، زيرا بشر به تنهائي و انفرادي قادر به زندگي نيست و زندگي جمعي كارش را تسهيل و هستياش را غني ميكند.
2- اجتماع بشري را به سه نوع ميتوان تقسيم كرد: جماعت عظمي كه امم مختلف را در برميگيرد و آن حاوي تمام معموره ارض است، و جماعت وسطي كه يك ايالت را در بر ميگيرد و جماعت صغري كه اهالي يك شهر يا كوي يا يك خانه را در برميگيرد.
3- جامعه شبيه به بدن انسان است كه در آن اعضاي رئيسه (مانند قلب) وجود دارد و اعضائي كه خود خادم عضو ديگرند، ولي اعضائي هم به آنها خدمت ميكنند مانند معده، و جوارح و اعضاي ديگر كه فقط خادمند، مانند مثانه، و غيره، منتها در جماعت انساني، سير امور ارادي است- و حال آنكه در بدن انساني امور طبيعي و تكويني است.
4- جامعه را فارابي «مدينه» نام ميگذارد، كه ترجمه¬ Polis يوناني است و آن را بر دو نوع تقسيم ميكند: مدينه فاضله و مدينه نازله يا مدينه جاهله. مدينه فاضله جامعهاي است كه در آن قدرت رهبري و هدايت دارد. مدينه فاضله عينا مانند پيكر انسان، سالم است، مرشد و راهبر اين جامعه بايد داراي جسم و جاني نيرومند، هوش و زيركي و قدرت بيان باشد، دانش دوست، كمشهوت، عاري از هوس، بزرگمنش، بياعتنا به امور دنيوي، دوستدار عدالت، متنفر از ظلم، شجاع و مدافع حق باشد. در جامعه و مدينهاي كه تحت رياست چنين مدير و مدبري است، نظم و ترتيب و تعاون بين افراد برقرار است و منافع مردم تأمين ميگردد، و مضرات از آنان دفع ميشود.
براي آنكه رئيسي بتواند به مقام رئيس علي الاطلاق برسد، كه معموره ارضي را اداره كند، بايد به مرتبت عقل بالمستفاد (كه مقام كسب همه دانشها اعم از نظري و اكتسابي است) برسد و بر عقل فعال (كه خود از نور محض است ولي در آن، صورت كليه اشيا منعكس است و نفوس بشري را از قوه به فعل منتقل ميكند) اتصال يابد و حقايق، مانند پيمبران به او وحي شود.
5- اما مدينه نازله يا جاهله را فارابي به انواع مدينهها تقسيم كرده است، از آن جمله است مدينه بذاله كه در آن هدف به دست آوردن ثروت است و مدينه تغلب يا مدينه جلادين كه در آن هدف ستمگريست، و مدينه خست يا مدينه سياده كه در آن هدف نيل به لذت است و مدينه جماعيه، كه در آن هرجومرج حكمروا و هركس خود را مساوي ديگري ميشمرد، و مدينه ضاره يا مدينه جاهله كه در آن گمراهي و عوامفريبي و دروغ حكمفرماست و مدينه ضروري كه هدف آن است كه حداقل ضروريات زندگي تأمين شود و مدينه نذالت كه هدف جمع زر و سيم است، و مدينه كرامت كه هدف كسب برتري و شهرتپرستي است.
در بين مدينه فاضله و مدينه نازله يعني جامعه عالي و فاسد، مدينه مبدلهيي قرار دارد كه در آن تركيبي از آراء نيك و بد مشاهده ميشود.
اصطلاحات فارابي ترجمه درهمي از اصطلاحات افلاطون است و فارابي با الهام از او
ص: 30
تقسيمبندي خاصي كرده است، و تقسيمبندي فارابي نشان ميدهد كه وي نه تنها از مدينه نذالت و بذاله كه مبتني بر اصل سودورزي است، متنفر است، بلكه از مدينه جماعيه كه ظاهرا مبتني بر عدالت و در آن تساوي حقوق همگان حكمرواست، نيز، خوشش نميآيد. و مدينه فاضله را عبارت از مدينهيي ميداند، كه در آن شاه، يا اميري عادل برطبق قواعد حكمت حكمروائي كند.
اين پنداريا¬ Utopie فارابي شبيه به پندار افلاتون و همانند پنداري است كه البته با مقداري تغيير بعدها در قرن 18- 19 از جانب جمعي از پنداربافان (اوتوپيستها) تكرار شده است. قاعدتا فارابي اميراني چون سيف الدوله را نمونه كامل رهبران مدينه فاضله ميشمرد ولي در اين مطلب تصريحي ندارد.» «1»
ناگفته نگذاريم، با اينكه فارابي حدود 14 قرن پس از افلاتون در جامعه شكوفان تمدن اسلامي از مدينه فاضله سخن گفته است- اگر نظريات جامع افلاتون (427- 347 ق. م) را با آراء محدود فارابي مقايسه كنيم به عظمت انديشه افلاطون و وسعت نظر وي پي ميبريم. در كتاب جمهوريت او در (24 قرن پيش) مسائلي مطرح شده كه كمابيش رنگ و بوي زمان ما را دارد از قبيل طرفداري از حقوق زنان، تحديد تناسل و تزكيه نسل، و تبليغ اصول مساوات و برابري و توجه به فن تربيت، سياست و هنر و جز اينها، در حاليكه فارابي با اين قبيل انديشهها اصولا آشنائي و توافق نداشته است (براي اطلاع از افكار افلاتون نگاه كنيد به جلد اول اين كتاب از صفحه 330 به بعد)
در ميان كتب تاريخي و اجتماعي بعد از اسلام نظير مروج الذهب مسعودي، كتاب تاج اثر جاحظ، احكام السلطانيه اثر ماوردي، آثار متنوع غزالي، مقدمه ابن خلدون، سياستنامه خواجه نظام الملك و ديگر آثار، با تعاليم سياسي و اجتماعي گرانقدري مواجه ميشويم، كه ذكر خلاصهيي از آنها خالي از فايده نيست.
[عقايد سياسي ماوردي]
- يكي از صاحبنظران عالم اسلام ماوردي است، وي نخست در عهد خلافت قائم و در دوران وزارت ابن مسلمه (437) به كارهاي سياسي و ديواني وارد شد و در صف ياران ديگر وزير، چون قاضي حنبلي، خطيب بغدادي (مورخ) و عدهيي ديگر قرار گرفت، در نتيجه ماوردي، به مسائل سياسي و ديواني عصر خود از نزديك آشنا شد بنظر هانري لائوست اثر معروف او احكام السلطانيه «كتابي است كه از مسأله قدرت سخن ميگويد و بهيچ وجه جنبه اندرزنامه ندارد و اصولا هدف از نوشتن آن، نه پردهبرداري از اجحافات بوده است و نه يادآوري اصلاحات ... در مقام اصولي، بيشك ماوردي، منابع حقوق را، به شيوهاي كه بنيانگذار مكتبش، امام شافعي (متوفي بسال 204) تعيين نمود. مورد استفاده قرار داده است. اين منابع عبارتند از قرآن، سنت، اجماع و قياس. در عين حال، ماوردي به نام مصلحت عمومي به منابع
______________________________
(1). ويژگيها و دگرگونيهاي جامعه ايران در پويه تاريخ، از ص 180 به بعد (به اختصار)
ص: 31
ديگر از قبيل عرف، رويه اداري (عمل) به گونهاي كه در احاديث و نيز در بايگاني دستگاه خلافت موجود بوده رجوع كرده است. همچنين اصل توجه به مقتضيات و شرايط زمان (حكم الوقت) را كه تطبيق اصول شرع را با شرايط جديد ميسر ميسازد به عنوان منبع حقوق شناخته است. بدين ترتيب ميتوان گفت كه ماوردي موجد و مؤسس نوعي سياست حقوقي است كه مشروعيت خلافت را توجيه و از آن دفاع ميكند.» «1» پطروشفسكي نيز راجع به نظريات سياسي ماوردي در مورد امام و «خليفه» مطالب جالبي مينويسد: ماوردي در عصري كه عملا خلفا قدرت و نيروي سياسي خود را از دست داده و آلت دست سلسلههاي فئودالي محلي نظير آل بويه، غزنويان و سلجوقيان بودند، سعي ميكند به ياري دين، خلفاي عباسي را به اريكه قدرت بنشاند.
«ماوردي خلافت را اساسي ميداند كه خداوند مقرر داشته تا حافظ دين باشد و حكومت عدل را بر جهان تضمين كند ... بنابراين كمال مطلوب اين است كه دولت واحد اسلامي بايد وجود داشته باشد، كه دير يا زود پس از آنكه همه «كفار» را به زير سلطه اسلام درآورد، به دولتي جهاني مبدل شود ... بنا به گفته ماوردي، خليفه بايد واجد صفات زير باشد: از لحاظ اخلاقي بايد خردهاي بر او گرفته نشود، داراي اطلاعات لازمه در الهيات و فقه باشد، نقص عضوي نداشته باشد، يعني از لحاظ شنوائي و بينائي و گويائي و اعضاي بدن بينقص باشد، واجد عقل درست براي اداره و حكومت در امور دولتي باشد، دلير و بيباك باشد، تا بتواند از «سرزمين اسلام» دفاع كند، و با كفار به حرب پردازد اصلا از قبيله قريش- كه پيامبر نيز از همان قبيله برخاسته بوده، باشد. ماوردي براي تعيين جانشين مقام خليفه دو طريق ميشناسد يكي انتخاب جانشين از طرف مردم (اين طريق را مطلوبتر ميشمارد) و ديگر تعيين جانشين توسط خليفه حاكم، در زمان حيات خويش، به گفته ماوردي براي انتخاب خليفه بايد دو گروه از مسلمانان گرد آيند اول آنان كه حق انتخاب كردن دارند و ثانيا كساني كه از ميان ايشان ميتوان خليفه را برگزيد (يعني كسانيكه اصلا قريشي باشند). انتخابكنندگان بايد واجد سه شرط باشند: مسلمان باشند و شهرت نيك داشته باشند، و اطلاعات لازم را واجد باشند تا بتوانند در مورد اينكه كداميك از نامزدان بيشتر حق خليفه شدن دارد تصميم بگيرند. و داراي چنان استعداد عقلي باشند كه بهترين انتخاب را به عمل آورند ... انتخابكنندگان خليفه بايد در جامعه اسلامي صاحب نفوذ مسموع الكلمه بوده قدرت «حل و عقد» داشته باشند به ديگر سخن اينان بايد مجتهدان و مأموران عاليمقام باشند ... انتخابكنندگان بايد در مسجد جامع مقر خلافت گرد آمده، در شايستگي نامزدان احتمالي مقام خلافت بحث كنند و آنكس را كه لايقتر و شايستهتر تشخيص داده شود برگزينند، در ضمن بايد شرايط زمان را در نظر بگيرند: مثلا اگر انتخابات در زمان جنگ و يا آشوب صورت گيرد، بايد يكي از افراد قريش را كه خصايص سرداري سپاه وي
______________________________
(1). سياست و غزالي، ترجمه مهدي مظفري، ص 18 به بعد
ص: 32
مشهور باشد انتخاب كنند و در زمان آرامش و صلح كامل كسي را بگزينند كه در امور اداري آزمودهتر باشد.
در مورد حداقل قانوني عده انتخابكنندگان عقايد فقيهان مسلمان مختلف است، برخي از آنان انتخاباتي را كه حتي از طرف پنج نفر انتخابكننده صورت گرفته باشد قانوني ميدانند و استناد بدان ميكنند كه عمر در حال نزع هيأتي مركب از پنج نفر از صحابه را براي انتخاب جانشين تعيين كرد كه عبارت بودند از علي (ع)، عثمان سعد و عبد الرحمن بن عوف، و اين هيأت عثمان را به خلافت برگزيد ... طريقه ديگر حل امر جانشيني (خليفه- امام) عبارتست از تعيين خليفه آينده، توسط خليفه حاكم و اين طريقه را «اجماع» مجتهدين سني صواب دانستند و اين تصويب را بر سابقه تعيين عمر از طرف ابو بكر مبتني دانستند ... معهذا فقيهان عقيده داشتند كه چون خليفه حي (زنده) جانشين خويش را معين كند، آن جانشين را بايد مجتهدان زمان و جماعت مسلمان «مردم» كه در مسجد جامع پايتخت گرد آيند به رسميت بشناسند و مؤمنان با وي بيعت كنند، ترتيب انتخاب خليفه كه «ماوردي» شرح داده است و اكثريت فقيهان قبول داشتهاند هرگز عملا به كار بسته نشد، در زمان امويان خلافت عملا موروثي بود و در زمان عباسيان نيز چنين بود. فقط ترتيب معيني نداشته يعني شاغلان مقام خلافت حتما وارثان درجه اول نبودهاند، گذشته از اين از آغاز قرن نهم ميلادي (سوم هجري) خلفاي عباسي بدون ياري نيروهاي نظامي و بهويژه سواران نگهبان، كه از غلامان ترك مركب بودند قادر نبودند بر تخت خلافت مستقر و استوار گردند و قدرت واقعي در دست فرماندهان نگهبانان مذكور بود ... از ميان خلفاي اموي و عباسي فقط عده معدودي واجد صفاتي كه به عقيده ماوردي از لوازم خلافت است بودهاند، و گرچه هرگز انتخابات حقيقي صورت نميگرفته ... معهذا علي الرسم به ظاهر سازي پرداخته، جلوس هرخليفه جديد را به تصويب مجلس مجتهدان و فقيهان و مأموران عاليمقام كه در مسجد جامع مقر خلافت گرد ميآمدند ميرسانيدند. نظرهاي خوارج و شيعيان در مورد قوانين جانشيني خليفه با نظر فقيهان سني اختلاف فاحش دارد ... بنا به گفته ماوردي وظيفه مردم است كه از خليفه منتخب اطاعت كنند و در امور، وي را ياري و مساعدت نمايند و اگر خليفه ظلم كند، و وظايفي را كه به عهده دارد ... ايفا ننمايد طبق نظريه ماوردي، مردم ميتوانند وي را خلع و سرنگون سازند. خلع خليفه ظالم يا ناقابل، ميبايست به تصويب مجلس (مردم) كه در مسجد جامع گرد ميآيند برسد يعني يكي از رجال متنفذ يا مجتهدان، ادعا نامهاي عليه خليفه ايراد كند و خلع او را بخواهد مدعي ميبايست ادعاي خويش را با عملي ايهامي توأم سازد، به اين معني كه انگشتري را از انگشت بيرون كند، و يا موزه از پا خارج سازد و به زمين افكند و بگويد همچنانكه اين انگشتري را به دور افكندم فلان را از سمت
ص: 33
خلافت طرد ميكنم، حاضران بايد موافقت خود را به همان ترتيب اعلام دارند ...» «1» چنانكه در جلد دوم ضمن مطالعه تاريخ سياسي آن ايام ديديم عملا نظريات ماوردي از طرف زمامداران وقت رعايت نميشد و هميشه خلافت نصيب كساني ميگرديد كه به نيروي نظامي قويتري متكي بودند و يا مورد حمايت قدرتهاي حاكم عصر قرار ميگرفتند.
شيعيان، در مورد خلافت معتقد بودند: كه امام و خليفه مسلمين، بايستي از سلاله پاك علي (ع) و اولاد او باشند با شرايط و ويژگيهاي خاص، تا از هرجهت مراعي اسلام و حكومت حق و عدالت باشند.
[نظريات سياسي غزالي]
- امام محمد غزالي مانند ماوردي تنها يك مرد روحاني، مجتهد و مدرس نبود بلكه وي در دوران حيات خود، در فعاليتهاي گوناگون سياسي و اجتماعي شركت مؤثر داشته و غالبا از مقتدرترين جناحهاي حاكم زمان، كه آنها را شايستهتر ميدانست حمايت و جانبداري ميكرد. و با تمام قدرت و توانائي خود سعي ميكرده است كه زمامداران را به جانب حق و عدالت سوق دهد. عدهيي از صاحبنظران از جمله «ابن تيميه» معتقد است كه مطالعه رسايل اخوان الصفا و كتب ابن سينا و ابو حيان توحيدي و فارابي در انديشههاي سياسي و فلسفي اين مرد مؤثر افتاده است. هانري لائوست در كتاب سياست و غزالي مينويسد: «آشنائي غزالي با ميراث فلسفي يونان و شاخه «نوافلاتونيان» كه مورد توجه محافل روشنفكران زمان بوده، بطور عميقي بر روي خلاقيت بعدي وي اثر گذاشته است، نتيجه اين آشنائي آن شد كه غزالي به موازات وابستگي عقيدتي به تسنن، به ساختن نوعي فلسفه ديني بپردازد و نشان دهد كه پيوستگي به اصول اعتقادات اسلامي و آشنائي با دانستنيهاي نظري و علمي، چنانكه فلسفه آنها را در خود جمع دارد، كاملا به يكديگر مطابقت دارند.» «2»- غزالي در كتاب «ميزان العقل» به توصيف سياست و ارزش آن ميپردازد: «به اعتقاد غزالي، سياست فني است كه رويههاي مطلوب را در موقعيتهاي عيني حيات، تعيين ميكند، هر انساني در رابطه با موقعيتش صاحب سياست است، اعم از آنكه حوزه و قلمرو اجراي آن به مسائل شخصي و فردي منحصر باشد و يا به رهبري دولت و حكومت- دين و سياست حكم دو همزاد را دارند دين اساس است و قدرت، نگهبان آن است. باز در نظريه مربوط به مشاغل و حرف كه غزالي در اينجا طرح و در كتاب احياء نيز بدان اشارت ميكند، وي سياست را جزو لازمترين مشاغل حيات و جامعه ميشناسد و حتي شريفترين آنها ميداند ولي سياستي كه مورد نظر اوست، سياستي است براساس عدالت و در اين مورد واقعبيني علمي، غزالي را وادار ميكند، كه در «ميزان» تصريح كند كه انطباق سياست بر عدالت بيشتر يك آرزوست تا يك واقعيت.» «3»
به نظر هانري لائوست: «امر ديگري كه موجب تعهد عميق سياسي غزالي گرديده،
______________________________
(1). اسلام در ايران، پطروشفسكي، ترجمه كريم كشاورز، از ص 159 به بعد
(2). غزالي، ترجمه مظفري، ص 95 به بعد
(3). همان كتاب، ص 102 به بعد
ص: 34
موقعيت اجتماعي او بوده است، در مقام مدرسي نظاميه، مشهورترين مدرسه بغداد، و به مناسبت اعتمادي كه باشخصيتترين وزراء عصر، (نظام الملك) به وي داشته و نيز به لحاظ مشورتهايي كه در مواقع خطير با وي انجام ميداده غزالي در عمق سياست غوطهور بوده است.» «1»
غزالي در نگارش كتاب مستظهري ضمن تأييد و تجليل از مستظهر خليفه عباسي او را به وظايف سياسي و حكومتي خود آشنا ميكند «مستظهري كتابي است در رفتار سياسي كه در آن به طور جدي بيشتر بر روي تكاليف رئيس جامعه انگشت گذاشته شده تا بر روي اعضاي جامعه ... مستظهري نه تنها به رئيس جامعه محتوي و پايه نظري قدرتش را يادآور ميشود بلكه كيفيت و جزئيات خصال اخلاقي و قواعد عملي كردار را به وي خاطرنشان ميسازد و تأكيد ميكند كه عدم اجراي آن قواعد خواه و ناخواه به هلاكت او و انهدام مملكتش ميانجامد، خلاصه آنكه گرچه واقعبيني بخش بزرگي از سياست را تشكيل ميدهد، اما سياست نبايد خارج از محدوده دستورهاي اساسي دين و اخلاق انجام و اعمال شود ...» «2»
در رساله قدسيه نيز غزالي به مسائل سياسي توجه ميكند. به نظر او «براي نيل به مقام خلافت، علاوه بر اسلام و تكليف، پنج شرط ديگر لازم است: رجليت، ورع، علم، كفايت و تعلق به قريش. وقتي داوطلبان متعددي داراي شرايط فوق باشند از ميان آنان كسي به خلافت برگزيده ميشود كه مسلمين با او بيعت كرده باشند و هركس عليه رأي اكثريت برخيزد طاغي شناخته ميشود و در صورت لزوم براي اخذ بيعت او ميتوان به زور توسل جست ... اما همهكس واجد همگي اين شرايط نيست و بايد جنبه عملي مسأله را نيز در نظر داشت، مثلا وقتي كه داوطلب خلافت، ورع يا علم لازم را ندارد، ولي كنار گذاشتن او موجب بروز حوادث ناگواري ميشود در اين صورت بايد مشروعيت خلافتش را به رسميت شناخت، خسارتي كه تعويض او به بار ميآورد، بيش از خساراتي است كه از ابقاي او حاصل ميشود ...» «3» غزالي در كتاب احياء نيز مسأله سياست را به عنوان مسأله اصلي و مركزي مورد مطالعه قرار ميدهد و قواعد حكومت را مشخص ميكند، لازم به تذكر است كه غزالي با وجود فاصله گرفتن از قدرت، هيچگاه به طور كامل از آن نبريده است. وقتي براساس كتاب احياء در صدد يافتن علل جدا شدن غزالي از قدرت و حكومت بوديم، ديديم كه يكي از مسائلي كه مورد انتقاد شديد غزالي قرار گرفته، مسأله سياست مالي دستگاه حاكم است، وي به اين نتيجه ميرسد كه قسمت اعظم اموال دولت، اموالي هستند كه با زور تحصيل شدهاند و به طور غير عادلانه تقسيم ميشوند، اما غزالي از اين پيشتر نميرود و به رغم تجزيه و تحليل عالمانهاي كه از منابع درآمد دولت و مصارف آن ميكند، چنين نتيجه ميگيرد كه بههرحال، رعايت دستورهاي دولت و اطاعت از او، امري است
______________________________
(1). همان كتاب، ص 105 به بعد
(2). همان كتاب، ص 115
(3). همان كتاب، ص 167 به بعد
ص: 35
ضروري، خلع پادشاه ستمگري كه بر نيروي نظامي قدرتمند متكي است كار آساني نيست، اقدام به اين كار، موجب فتنه و جنگ داخلي ميشود و بينظميهاي حاصله از آن، بيشتر به مصالح جامعه زيان ميرساند تا بر سركار ماندن پادشاه ستمگر ... ما در كتاب مستظهري با استفاده از استدلالاتي كه باقلاني در كتابش كشف الاسرار آورده است، به رد نظريه باطنيان پرداختيم و گفتيم مصالح عاليه، حفظ و نگهداري نظام حاضر را توجيه ميكند. درست است كه صاحب قدرت و عمال او بايد واجد شرايط لازم و مقرر باشند، اما در اينباره مصالح عاليه دين و جامعه نيز بايد در نظر گرفته شود، چون اگر امروز حكم بر عدم صلاحيت تمام عمال ولايات صادر كنيم. با اين عمل، نظم جامعه را بر هم زدهايم و مصالح عاليه مسلمين را ناديده انگاشتهايم ...
وفاداري غزالي نسبت به نظام سياسي، مانع از آن نشده كه نظام مذكور را مورد انتقاد و نكوهش قرار دهد: «غزالي به علما و روحانيان تأكيد ميكند كه اگر به ملاقات امير ظالمي تن دادند، او را امر به معروف كنند و از مظالمي كه توسط او و عمالش به مردم وارد ميشود آگاه سازند و اگر سلطان يا اميري به ديدن عالمي بيايد وي نبايد از پذيرفتنش سر باز زند، بايد به او سلام گويد و حتي مجاز است كه به علامت احترام پيش پاي او برخيزد چون نفس عمل وي احترام به دين و علم بوده است. از اين فرصت بايد براي نصيحت گفتن به او استفاده كند، غزالي تنها سلاطين ستمگر را مورد انتقاد قرار نميدهد بلكه علما و صوفيان و فلاسفه و تعليميان را نيز بباد انتقاد ميگيرد او با صراحت مينويسد كه: «يكي از علماي عصر، نماز نميخواند يكي ديگر شراب مينوشد سومي مال اوقاف و ايتام را بالا ميكشد و چهارمي در اموال عمومي اسراف و تبذير ميكند و در قضا و شهادت، هديه و تعارف ميپذيرد.» «1» غزالي يكي از اركان حكومت را «وزير» ميداند و معتقد است كه پادشاه عاقل بايد وزيري كاردان برگزيند و او را تقويت كند اگر از او خطائي ديد در كيفر او شتاب نكند و چون توانگر شود، در مال وي طمع نكند و چون حاجتي خواهد روا كند، به او اجازه ملاقات و گفتگو بدهد و سخن بدگويان و دشمنان او را نشنود و اسرار سياسي را از او پنهان ندارد به نظر غزالي وزير كاردان و عاقل معضلات سياسي را به سرپنجه تدبير حلوفصل، و حتيالامكان از جنگ اجتناب ميكند.» «2»
مسعودي، از قول اردشير مينويسد: «شاه بايد داد بسيار كند كه داد، مايه همه خوبيهاست و مانع زوال و پراكندگي ملك است و نخستين آثار زوال ملك اين است كه داد نماند ...» «3»
مسعودي مينويسد: «اردشير به يكي از عمال خود نوشته بود: «شنيدهام كه تو ملايمت را بر خشونت و محبت را بر مهابت و ترس را بر شجاعت ترجيح ميدهي. ولي بايد در آغاز كار خشن، و در آخر ملايم باشي. هيچكس را از مهابت خود بينصيب نگذاري و از محبت مأيوس نكني و اين سخن را كه به تو ميگويم مستبعد نداني كه آن دو قرين يكديگرند.» «4»
______________________________
(1). همان، ص 195 به بعد
(2). همان، ص 195 به بعد
(3). مسعودي، مروج الذهب، ج 1، ص 239
(4). همان، ص 243
ص: 36
«پادشاه روم به شاپور پسر اردشير نوشته بود: از روش تو در كار سپاه و نظم امور مملكت و آسايش اهل آن ملك كه از تدبير توست، چيزها شنيدهام كه دوست دارم در اينباره طريقه تو گيرم و به رسم تو روم.»
شاپور در جواب او نوشت:
«اين توفيق را به هشت صفت يافتهام، هرگز در كار امر و نهي مزاح نگفتم و هرگز خلاف وعده و وعيد نكردم و جنگ براي تحصيل ثروت كردم نه هوس، جلب قلوب به اميد و بيم كردم نه به زور و خصومت، و مجازات از روي گناه دارم نه از روي خشم. معاش همه را فراهم كردم و چيزهاي بيهوده را از ميان بردم.» گويند شاپور به يكي از حكام خود نوشت: «وقتي از مردي كفايت خواهي، مقرري كافي به او بده و به وسيله ياران لايق كمكش كن و در تدبير امور آزادش نه كه چون مقرريش كافي باشد، طمع ببرد و چون به كمك ياران نيرو گيرد، در مقابل دشمنان تسخير نشود. و چون در تدبير امور آزادي عمل داشته باشد، در عواقب كار خود بينديشد. آنگاه وي را از كاري كه برايش در نظر گرفتهاي، واقف كن تا از پيش آماده آن شود و خاطر بدان مشغول دارد. اگر چنان كرد كه انتظار ميرفت مقصود خويش با وي در ميان گذار و پيش بردن او را وظيفه خود شمار، پس اگر كردار او، موافق دستور تو بود، انجام مقصود خود را به او گذار و انعام بيشتر او را وظيفه خود شمار و اگر از كار تو بگشت تهمت بر او نه و دست به مجازاتش گشاي و درود بر تو باد.» «1»
هرمز بن شاهپور در دوران زمامداري به يكي از حكام خود نوشته بود: «نگهداري در بندها و سرداري سپاه و تدبير امور و اداره ولايات تنها از كسي ساخته است كه پنج صفت باهم داشته باشد، باريكبيني تا از حقيقت اموري كه رخ ميدهد آگاه تواند شد، و دانايي تا جز به فرصت مناسب، خويشتن را به مشكلات نيفكند، و دليري تا از مشكلات مكرر نهراسد و درستي در وعده و وعيد تا به وفاي او اعتماد كنند و بلندنظري تا خرج مال را در راه حق آسان شمارد.» «2»
چون نوبت حكومت به پسر بهرام رسيد، وضع مملكت رو به خرابي نهاد. وي به خدمتگزاران و اطرافيان خود تيولها داد، و در نتيجه املاك از آبادكنندگان تهي شد. روزي مؤبدي از سر خيرخواهي به شاه گفت: «... اي شاه، تو املاك را از صاحبان و آبادكنندگانش كه خراجگزار و ماليات بده بودند، گرفتي و به اطرافيان و خدمه و مردم بيكار و ديگران دادي كه به سود آني چشم دوختند و منفعت زود خواستند و آبادي و مآلبيني را كه مايه اصلاح املاك بود از نظر دور داشتند و به سبب تقرب پادشاه، در كار وصول ماليات ايشان، سهلانگاري شد و بار ديگر به مالياتدهندگان و آبادكنان املاك، ستم روا داشتند تا جائي كه املاك را رها كردند و از ديار خويش برفتند و در املاك اهل نفوذ سكونت گرفتند و آبادي كم شد و املاك خرابي گرفت و
______________________________
(1). همان، ص 244
(2). همان، ص 245
ص: 37
ماليات كاهش يافت و سپاه و رعيت تباه شد و ملوك و اقوام اطراف طمع در ملك ايران بستند ...
چون شاه سخن مؤبدان بشنيد سه روز در همانجا كه بود، مقام گرفت و وزيران و دبيران و ديوانداران را احضار كرد كه دفترها را بياورند و املاك را از خاصان بگرفتند. و به صاحبانش پس دادند، رسوم سابق را معمول داشتند و آبادي آغاز كردند ... زمين آماده شد و ولايت حاصل فراوان داد و مال بسيار به نزد خراجگيران فراهم آمد و سپاه قوت گرفت ... و ملك به نظام آمد ...» «1»
چون نوبت حكومت به يزدگرد پسر بهرام رسيد، يكي از حكيمان مملكت را فراخواند و به او گفت: «اي حكيم دانشمند سامان ملك به چيست؟ گفت: «با رعيت مدارا كردن و از ايشان بيزحمت گرفتن و مطابق عدالت با ايشان مهرباني كردن و راهها را امن داشتن و انتقام مظلوم را از ظالم گرفتن.» گفت مايه صلاح پادشاه چيست؟ گفت: «وزيران و دستياران وي كه اگر به صلاح آيند كار ملك به صلاح گرايد و اگر تباهي كنند به تباهي رود ... يزدگرد گفت: فتنه از چه زايد و سربلند كند، و چيست كه آنرا آرام كند؟ گفت: فتنه از كينهها آيد و از جسارت عوام زايد كه از تحقير خواص پديد آمده باشد ... و آنچه فتنه را خواباند علاج واقعه پيش از وقوع كردن است و جايي كه هزل شيرين باشد، جدي شدن و به هنگام خشم و رضا، مآلانديش بودن.» «2» مسعودي مينويسد: روزي انوشيروان حكيمان را گفت، مرا به حكمتي رهبري كنيد كه هم براي من و هم براي رعيت سودمند باشد هريك رأي خويش بگفتند چون نوبت به بزرگمهر رسيد گفت: «اي پادشاه من همه مطلب را در 12 جمله براي تو خلاصه ميكنم.» گفت بگو، گفت: «نخست ترس از خدا در شهوت و خشم و هوس ... دوم راستي در گفتار و كردار و وفاي به وعده و شرط و عهد و پيمان سوم مشورت با علما در حادثات امور. چهارم احترام علما و اشراف و مرزداران و سرداران و دبيران و بندگان. هريك به قدر مراتبشان، پنجم مراقبت قضات و تفتيش كار عمال، به اقتضاي عدالت، و پاداش درستكار و كيفر بدكار، ششم مراقبت زندانيان كه روزها در كارشان بنگري و از وضع بدكار مطمئن شوي و بيگناه را رها كني. هفتم مراقبت راهها و بازارها و نرخها و داد و ستدها، هشتم حسن تأديب رعاياي مجرم و اجراي مجازاتها، نهم فراهم آوردن سلاحها و لوازم جنگ، دهم احترام فرزندان و كسان و خويشاوندان و تأمل در مصالح آنها، يازدهم گماشتن مراقبان به دربندها تا حوادث بيمانگيز را پيشبيني كنند كه پيش از وقوع علاج آن توان كرد، دوازدهم مراقبت وزيران و بندگان و تعويض آنها كه نادرست يا ناتوانند.»
انوشيروان فرمان داد تا اين سخنان را با طلا نوشتند و گفت: «همه تدبير و سياستهاي شاهان در اين گفتار جمع است.» «3»
انوشيروان ميگفت: «پادشاهي به سپاه است، و سپاه بمال، و مال به خراج و خراج به
______________________________
(1). همان، ص 248
(2). همان، ص 57
(3). همان، ص 263
ص: 38
آباداني و آباداني به عدل و عدالت و اصلاح عمال است. و اصلاح عمال به درستكاري وزيران است. و سر همه اين است كه شاه مالك نفس خويش باشد و آنرا تأديب كند كه مالك نه مملوك آن باشد.» «1» و هم او ميگفت: «اصلاح كار رعيت، از فزوني سپاه، در كار فيروزي مؤثرتر است و عدالت شاه، از حاصلخيزي سال سودمندتر است.» «2»
مسعودي مينويسد: هنگاميكه رشيد به نزديك «هر قله» فرود آمد و آنرا گشود، سنگي ديد كه روي آن در، به يوناني مطالبي نوشته شده بود كه چند جمله آن اين است: «... اي آدميزاد فرصت را همينكه بدست آمد، غنيمت شمار و امور را به صاحب آن واگذار، فرط خوشحالي ترا به گناه واندارد و غم روزي كه نيامده بخود تحميل مكن ... به جمع مال مغرور مباش، چه بسيار كس كه ديدم، مال براي شوهر زن خود مياندوخت و چه بسيار كس كه خويشتن به مضيقه داشت و براي خزانه ديگران صرفهجوئي ميكرد.» و تاريخ اين نوشته در آن روز بيشتر از دو هزار سال بود.
مسعودي مينويسد: وقتي اسكندر بمرد، حكيمان يونان و ايران و هند و ديگر علماي اقوام كه همراه وي بودند به دورش فراهم شدند ... بزرگ و سرحكيمان گفت: «هريك از شما سخني گويد كه تسليت خواص و نصيحت عوام باشد. و بهپاخاست و دست بر تابوت نهاد و گفت آنكه اسيران ميگرفت خود اسير شد ...»
آنگاه حكيم دوم بهپاخاست، گفت: «اين همان اسكندر است كه طلا نهان ميكرد و اكنون طلا او را نهان كرده است ...» پنجمي گفت: «اي كه اجل را پشت سر و آرزو را پيشرو داشتي، چرا از اجلت دور نشدي تا به بعضي آرزوهايت برسي ...» ششمي گفت: «اي كوشاي غاصب چيزها فراهم آوردي كه به كارت بخورد و گناه آن بر تو بماند و فوايد آن به تو نرسيد، ديگران از آن بهره بردند و وبالش از آن تست ...» هفتمي گفت: «تو پندآموز ما بودي ولي هيچ پندي به ما نياموختي كه از مرگت بليغتر باشد، هركه عقل دارد بفهمد و هركه عبرتآموز باشد عبرت گيرد ...» دهمي گفت: «اين شخص بسيار كسان را بيجان كرد كه نميرد و عاقبت بمرد ...» چهاردهمي گفت: «اي كه طول و عرض زمين برايت تنگ بود، كاش ميدانستم در اين تابوت كه ترا ببرگرفته چوني؟» پانزدهمي گفت: «عجبا كسي كه راهش اين است، چگونه به فراهم كردن خرده پارهاي فاني و چيزهاي تباهشدني حريص بود!» هجدهمي كه از حكيمان هند بود گفت: «اي كه خشمت مايه مرگ بود چرا به مرگ خشم نكردي؟» بيست و هفتمي گفت: «از اين دنيا پهن و دراز به هفت وجب جا خزيدهاي، اگر اين را به يقين دانسته بودي، زحمت اين همه دوندگي تحمل نكرده بودي» «3» مسعودي با ذكر اين داستان، آزمندي، افزونطلبي و خودخواهي انسانها را به باد انتقاد گرفته است. همچنين مسعودي گويد: «يكي از اهل روايت و تحقيق گويد كه بر در نوبهار بلخ به فارسي نوشته بود، كه بوداسف گويد دربار پادشاهان به سه چيز نيازمند است: عقل، صبر و مال.
______________________________
(1). همان، ص 264 به بعد
(2). همان، ص 324
(3). همان، ص 283 به بعد
ص: 39
و زير آن به عربي نوشته بود. بوداسف نادرست گفته است، مرد آزاده اگر يكي از اين سه چيز را داشته باشد، ميبايد ملازم دربار سلطان نشود.» «1»
جاحظ در اثر گرانقدر خود «تاج» به روش سياسي شهرياران ايران در دوران قبل از اسلام اشاره ميكند و به خلفا و پادشاهان اندرز ميدهد كه از سنن و راه و رسم مملكتداري آنان پيروي كنند.
سياست سلاطين در تشويق از خدمتگزاران
جاحظ مينويسد كه سياست سلاطين ايران چنان بود كه اگر نسبت به شاه خدمتي انجام ميدادند، «پادشاه در برابر خواص و نزديكان خود، خدمتگزار را خلعت ميبخشيد و مهرباني ميفرمود و اگر آنكس درباره كشور خدمتي ميكرد، آئين پادشاهي بر اين بود كه پادشاه بارعام دهد و آن مرد خدمتگزار را در برابر چشم مردم به خلعت و نواختن گرامي دارد تا خدمت او بياد همه كس بماند ... ديگران نيز آن خدمت را پيروي كنند و پايه مملكت و اركان دولت با فزوني خدمتگزاران بيش از پيش محكم و استوار گردد.» «2»
جاحظ در جاي ديگر از كتاب خود ميگويد كه اردشير دو نفر جوان هوشمند را مأمور كرده بود كه در شبنشينيها، گفتههاي شاه را به هنگام مستي و ميگساري در دفتري بنويسند.
بامدادان خسرو وقايعنگاران را به حضور ميطلبيد و اگر رامشگري فرمان خطاي سلطان را به كار نبسته بود، تشويق ميشد و شاه خود را كيفر ميداد و ميگفت: «جزاي من اين است كه امروز از هر خوراكي نيكو ممنوع باشم و جز نان جو و پنير چيزي نخورم.» «3»
جاحظ براي دوام سلطنت و فرمانروايي، انجام چهار شرط را ضروري ميداند: 1- آنچه بر خود روا نبيند بر مردم نيز نپسندد. 2- به كاري دست نيازد كه از فرجام آن بيمناك باشد. 3- كسي را بجانشيني برگزيند كه مردم خواهند نه آنرا كه خود خواهد. 4- توجه او به عامه مردم به مادري ماند كه كودك شيرخوار خود را به خوابگاه نگرد.
سپس در سيره پادشاهان عاقل مينويسد كه چون خطري آنان را تهديد كند، از عيش و نوش يكباره كناره گيرند و به كاري جز چاره دشمن، نينديشند و جز با مؤبد مؤبدان و دبير بد و رئيس سپاه همخوراك نشوند و با غذاي ساده يعني نان و نمك و سركه و سبزي قناعت كنند. «4»
بعضي از سلاطين ايران بنا به نوشته «جهشياري» براي وزراء و مشاورين سياسي، ارزش و احترام بسيار قائل بودند.
قدرت و اختيارات و ارزش سياسي يك وزير
شاپور فرزند اردشير از سر خيرخواهي به فرزند خود وصيت ميكند، كه: «وزير تو بايد كلامش نزد تو پذيرفته شود و مقامش پيش تو ارجمند باشد، موقعيت و اهميت مقام و منزلت او نزد تو و ميزان اعتمادش به تو، به اندازهيي باشد كه او را از خشوع يا تضرع و زاري
______________________________
(1). همان، ص 59
(2). عمر بن بحر جاحظ، كتاب التاج، ص 216
(3). همان، ص 26
(4). همان، ص 216 به بعد
ص: 40
و يا از تملق ديگري، براي چيزي كه در اختيار اوست بازدارد. اعتماد او به تو تا آنجا باشد كه بتواند به تو پند بدهد، و كسي را كه بخواهد تو را فريب دهد و از حق تو بكاهد از تو دور سازد. اگر چيزي برخلاف نظر تو گفت و آنرا صحيح نپنداشتي او را از روي بدگماني ننگري، و با ترشروئي به او پاسخ ندهي، تا از ياري تو باز نماند و اين وضع سبب خودداري او از دادن رأي صواب به تو نگردد، بلكه آنچه را كه از رأي او پسنديدي بپذير، و نسبت به آنچه زيانآور ديدي و نپسنديدي، او را از نظر خود آگاه كن تا در آنچه كه بايد نظر بدهد از رأي اديبانه تو استفاده نمايد ...» «1»
همچنين در كتاب الوزراي جهشياري چنين آمده است ايرانيان ميگفتند: پادشاه براي وزير و ارباب براي دبير خود بايد سه خصلت از خود نشان بدهند، برداشتن حجاب و مانع از پيش روي وزير و دبير، متهم ساختن كساني كه عليه ايشان سعايت ميكنند، فاش كردن راز خود به ايشان.» «2»
اندرزي ديگر به زمامداران- جهشياري مينويسد «هنگامي كه «حجاج» كارهاي فلوجتين را به عبيد اللّه المخارب واگذار كرد چون او به آن محل رفت پرسيد، آيا در اينجا دهقاني هست كه كمك فكري از او خواسته شود؟ گفتند: جميل ... او را خواست و با وي مشورت نمود.
جميل گفت: آيا براي رضاي خدا يا بخاطر رضاي كسي كه ترا مأمور ساخته است يا براي خوشنودي خودت به اينجا آمدهاي؟ گفت براي خشنودي و رضايت همه، نظر تو را خواستهام به او گفت: روشهاي زير را از من بياموز و بدان عمل كن: در بردباري خويش درباره رعيت تبعيض روا مدار و با بزرگ و كوچك به طور يكسان بردبار باش، دربار براي خود مگزين تا كساني كه با تو كار دارند با اطمينان به اينكه به تو دسترسي خواهند داشت نزد تو بيايند، براي كار ارباب رجوع بسيار بنشين تا كاركنان تو از تو حساب ببرند، و هديه قبول مكن، زيرا هديهدهنده در مقابل به سي برابر آن هم رضايت نميدهد ... گفت به پند او عمل نمودم و در نتيجه هجده هزار درهم ماليات و خراج از آنجا وصول كردم.» «3» از گفتار جهشياري ميتوان به موقعيت و ارزش سياسي «دهقانان» در قرون اوليه اسلامي پي برد. دهقانان يا خرده مالكين از صدر اسلام تا چند قرن موقعيت اجتماعي ممتازي داشتند و به مسائل سياسي، اقتصادي و مالي مملكت به خوبي آشنا بودند. مردم هرناحيه را ميشناختند و از امكانات مالي و اقتصادي آنها آگاه بودند و به همين مناسبت زمامداران عرب از تجارب و اطلاعات وسيع آنان براي اداره امور سياسي و نظامي و مالي كشور استفادهها كردند، با گذشت زمان ارزش آنان كاهش يافت و سرانجام پس از حمله مغول به صورت كشاورز ساده درآمدند.
______________________________
(1). محمد بن عبدوس جهشياري، كتاب الوزراء و الكتاب، ترجمه ابو الفضل طباطبائي، تهران 1348، ص 32 و 33
(2). همان، كتاب، ص 70
(3). همان كتاب، ص 70
ص: 41